چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

به درون خویش تبعید شدیم(استاد شفیعی کدکنی)

عمری پی آرایش خورشید شدیم
آمد ظلمات شب و نومید شدیم
دشوارترن شکنجه این بود که ما
یک یک به درون خویش تبعید شدیم
(استاد شفیعی کدکنی)



کوچ بنفشه ها / شفیعی کدکنی

ر روزهای آخر اسفند 
 کوچ بنفشه های مهاجر 
 زیباست 
 در نیم روز روشن اسفند 
 وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
 در اطلس شمیم بهاران 
 با خاک و ریشه 
 میهن سیارشان 
در جعبه های کوچک چوبی 
در گوشه ی خیابان می آورند 
 جوی هزار زمزمه در من 
 می جوشد 
 ای کاش 
 ای کاش آدمی وطنش را 
 مثل بنفشه ها 
 در جعبه های خاک 
 یک روز می توانست
 همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست 
 در روشنای باران 

 در آفتاب پاک  

کوچ بنفشه ها  شفیعی کدکنی


مزمور بهار/ شفیعی کدکنی


 بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا 
 ای بهار ژرف 
به دیگر روز ودیگر سال 
تو می ایی و 
باران در رکابت 
 مژده ی دیدار و بیداری
تو می ایی و همراهت 
 شمیم و شرم شبگیران 
 و لبخند جوانه ها 
که می رویند از تنواره ی پیران 
تو می ایی و در باران رگباران 
صدای گام نرمانرم تو بر خاک 
سپیداران عریان را 
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت 
تو می خندی و 
در شرم شمیمت شب 
بخور مجمری خواهد شدن 
در مقدم خورشید 
نثاران رهت از باغ بیداران 
شقایق ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را 
 در رهگذر خود 
 نخواهی دید