صدم غم هست،اما همدمی نیست
وگر یک همدمم باشد غمی نیست
هزاران رازم اندر سینه پژمرد
دریغا و دریغا ، محرمی نیست
خمار آلودم ، اما ساغری نه
سرا پا ریشم اما مرهمی نیست
گنه نا کرده بادافره کشیدن
خدا داند که این دردکمی نیست
سیه چالی نصیبم شد ، چو بیژن
چه گویم،باکه گویم،رستمی نیست
بمیر ای خشک لب در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
نصیحت نا پذیر و حرف نشنو
دلی دارم که بی محنت دمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
کم است امید اگر صد بار گویم
صدم غم هست، اما همدمی نیست