چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

سیلویا پلات

دستان من قبل از این که تو را بگیرند چه می کردند ؟


چشمانم را می بندم و تمام جهان می میرد ؛
چشمانم را باز می کنم و همه چیز دوباره متولد می شود.


مرا ببوس تا متوجه شوی که چقدر مهم هستم

اگر روزی یک صفحه هم می نوشتم آدم خوشبختی بودم. بعد فهمیدم اشکال چیست.
من به تجربه نیاز داشتم. چطور می توانستم درباره زندگی بنویسم.
در حالی که نه یک رابطه عاشقانه داشتم و نه مرگ کسی را دیده بودم.


شاید یک روز. یک نفر.


یک جوری آدم را بخواهد که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود !


حقیقت به سمتم می آید .حقیقت مرا دوست دارد.

I walk alone شعری از سیلویا پلات Sylvia Plath

شعری از سیلویا پلات

بازسرایی: شهناز خسروی

 

من؟ش

 به تنهایی قدم می زنم

 و خیابان نیمه شب

زیر پاهایم کش می آید

 

چشم هایم را  می بندم

 همه ی این خانه های رویایی

با یک اشاره ی  من

خاموش می شوند

 و پیاز آسمانی ماه

بر بالای شیروانی ها

آویزان می شود

 

دور که می شوم

درخت ها و خانه ها را کوچک می کنم

و ریسمان  نگاهم

می افتد به گردن لعبتکانی

که نمی دانند

 چگونه کوچک و کوچک­تر می شوند

 آن ها می خندند، می بوسند ، مست می کنند

و حدس هم نمی زنند

اگر من بخواهم

در طرفه العینی

خواهند مرد

من

وقتی حالم خوب است

به سبزه

سبزی اش را می دهم

به آسمان پاک

آبی اش را

و طلا را ارزانی خورشید می کنم

با این همه

در زمستانی ترین حالت ها

می توانم

رنگ را  با قدرت تمام تحریم کنم

و گل را منع کنم از بودن

 

من

می دانم روزی سراسر شور،

 در کنارم خواهی بود

در حالی که

 انکار می کنی زاده ی ذهن من هستی

و ادعا می کنی

گرمای عشق، برای اثبات تن کافی است

گرچه کاملا روشن است

تمام زیبایی ات، تمام لطافتت

هدیه ای است

که من تو را بخشیده ام، عزیزم.

 

 

I?

I walk alone;
The midnight street
Spins itself from under my feet;
My eyes shut
These dreaming houses all snuff out;
Through a whim of mine
Over gables the moon’s celestial onion
Hangs high.

I
Make houses shrink
And trees diminish
By going far; my look’s leash
Dangles the puppet-people
Who, unaware how they dwindle,
Laugh, kiss, get drunk,
Nor guess that if I choose to blink
They die.

I
When in good humour,
Give grass its green
Blazon sky blue, and endow the sun
With gold;
Yet, in my wintriest moods, I hold
Absolute power
To boycott color and forbid any flower
To be.

I
Know you appear
Vivid at my side,
Denying you sprang out of my head,
Claiming you feel
Love fiery enough to prove flesh real,
Though it’s quite clear
All your beauty, all your wit, is a gift, my dear,
From me.