دنیا چو حباب است و لیکن چه حباب
نی بر سر آب ، بلکه بر روی سراب
آن هم چه سراب ، آن که بینند به خواب
من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟
حمید مصدق
زخمی به او بزن عمیق تر از انزوا
Tombe la neige
Tu ne viendras pas ce soir
Tombe la neige
Et mon cœur s’habille de noir
Ce soyeux cortège
Tout en larmes blanches
L’oiseau sur la branche
Pleure le sortilège
برف میبارد
تو امشب نخواهی آمد
برف میبارد
و قلب من (از عذا) سیاهپوش شدهاست
این صفوف تشییعکنندگان با لباس ابریشمی
غرق در اشکهای سفید
و پرنده روی شاخه
از جادوی (تقدیر) میگریند
Tu ne viendras pas ce soir
Me crie mon désespoir
Mais tombe.la.neige
Impassible manège
تو امشب نخواهی آمد
ناامیدیام بر سرم فریاد میکشد
اما برف میبارد
با پیچوتابی بیتفاوت
La, lalala, lalala, lalala
Ouh
Tombe.la.neige
Tu ne viendras pas ce soir
Tombe la neige
Tout est blanc de désespoir
برف میبارد
تو امشب نخواهی آمد
برف میبارد
همهچیز از ناامیدی رنگ باخته
Triste certitude
Le froid et l’absence
Cet odieux silence
Blanche solitude
حقیقت غمانگیز
سرما و فقدان (وجودت)
این سکوت وحشتناک
تنهایی سفید
Tu ne viendras pas ce soir
Me crie mon désespoir
Mais tombe–la–neige
Impassible manège
Mais tombe la neige
Impassible manège
تو امشب نخواهی آمد
ناامیدیام بر سرم فریاد میکشد
اما برف میبارد
با پیچوتابی بیتفاوت
La, lalala, lalala, lalala
Ouh
La, lalala, lalala, lalala
Ouh
"بر زمینه ی سُربیِ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می شود.
خدایا خدایا!
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می شود.
کنار پرچین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان می خورد.
خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می شوند.
به زودی
صدای در هم شکستن و سقوط هولناک
به گوشتان خواهد رسید.
ابری عظیم از غبار در هوا خواهد رقصید.
و سر انجام
بوته های کوچک آفتاب را به نظاره می نشینند.
نه!
رفقا نباید افسرده شد.
شکست نمی خوریم
نه! ما تنها نیستیم در این نبرد
دنیایی با ماست
دنیایی از گرسنگان، بردگان
سیاهان تاریخ
استعمارشدگان...
و اما آگاهان!
لبخندهای مرا به یاد آور، لبخند بزن. پایان این تاریکی را دیدهام، روشنایی در راه است