پس من امروز می بینمت
توی همه جاهای آشنای قدیمی
جاهایی که قلب من را در آغوش میگیرند
کل روز
مثل آن کافه کوچک
پارک آن طرف خیابان
چرخ و فلک بچه ها
درخت شاه بلوط...
من بعدا می بینمت
در تک تک روزهای تابستان های دوست داشتنی
در تمام چیزهایی که روشن و شاداب هستند
همیشه در ذهنم همچین تصوری ازت دارم
تو را خواهم یافت...
و وقتی شب از راه برسد
به ماه نگاه خواهم کرد
ولی تو را خواهم دید
بعدا می بینمت
در تک تک روزهای تابستان های دوست داشتنی
در تمام چیزهایی که روشن و شاداب هستند
همیشه در ذهنم همچین تصوری ازت دارم
در طلوع خورشید
تو را خواهم یافت
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من
نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من
شب نگردد روشن از وصف چراغ
نام فروردین نیارد گــــــل به بـــاغ
تا ابد صوفی اگــــــر هی هی کــــند
تا ننوشد بــــاده کـــــی مستی کــــند
نوشتن یعنی چیزهایی را می گویی که به طور معمول قادر نیستی به مردم بگویی!