چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

تو را خواهم یافت

پس من امروز می بینمت

توی همه جاهای آشنای قدیمی

جاهایی که  قلب من را در  آغوش میگیرند

کل روز

مثل آن کافه کوچک

پارک آن طرف خیابان

چرخ و فلک بچه ها

درخت شاه بلوط...

من بعدا می بینمت

در تک تک روزهای تابستان های دوست داشتنی

در تمام چیزهایی که روشن و شاداب هستند

همیشه در ذهنم همچین تصوری ازت دارم

تو را خواهم یافت...

و وقتی شب از راه برسد

به ماه نگاه خواهم کرد

ولی تو را خواهم دید

بعدا می بینمت

در تک تک روزهای تابستان های دوست داشتنی

در تمام چیزهایی که روشن و شاداب هستند

همیشه در ذهنم همچین تصوری ازت دارم

در طلوع خورشید

تو را خواهم یافت



مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من /حسین منزوی/

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

هزاران رویا /آرتور رمبو/

هزاران رویا درون من به آهستگی می سوزد...

شب نگردد روشن از وصف چراغ /مو لوی/

شب نگردد روشن از وصف چراغ

نام فروردین نیارد گــــــل به بـــاغ

تا ابد صوفی اگــــــر هی هی کــــند

تا ننوشد بــــاده کـــــی مستی کــــند


ما در این شهر غریبیم /سعدی/

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر
عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

بی‌وفایی/سعدی/

یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند
شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند
می‌کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می‌کند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندم نمایی می‌کند
یار من اوباش و قلاش است و رند
بر من او خود پارسایی می‌کند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند
کشتی عمرم شکسته‌ست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند
آنچه با من می‌کند اندر زمان
آفت دور سمایی می‌کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می‌کند

پیش خورشید/سعدی/

اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محال است که پیدا آیند
همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند
گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند
مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان
پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند
تا ملامت نکنی طایفه رندان را
که جمال تو ببینند و به غوغا آیند
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند
دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند
از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند
می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آنجا آیند
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند

شاعرم /بکتاش آبتین/

پرسید شغل؟
گفتم شاعرم
خندید و کف دستم را مهر زد
روی برگه‌ی اعزام به بیمارستان
افسر نگهبان
شغلم را «آزاد» نوشته بود
خندیدم
چگونه یک زندانی
می‌تواند شغلش آزاد باشد؟!
محبوبم! به تو فکر می‌کنم
به تو، که می‌دانی شاعرم
و دوست داشتن تو
شغل تمام وقت‌من است.

شاعرم /بکتاش آبتین/

پرسید شغل؟
گفتم شاعرم
خندید و کف دستم را مهر زد
روی برگه‌ی اعزام به بیمارستان
افسر نگهبان
شغلم را «آزاد» نوشته بود
خندیدم
چگونه یک زندانی
می‌تواند شغلش آزاد باشد؟!
محبوبم! به تو فکر می‌کنم
به تو، که می‌دانی شاعرم
و دوست داشتن تو
شغل تمام وقت‌من است.

برگرفته از مصاحبه ی کلود گریمال با ریموند کارور

نوشتن یعنی چیزهایی را می گویی که به طور معمول قادر نیستی به مردم بگویی!