چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

من عاشق چشمت شدم /افشین یداللهی/


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

 

وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود وُ نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

 

من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش‌تر

 

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود.


"افشین یداللهی"

فروغ فروخ زاد

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دوست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و درتنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد....
............................................................................................................................
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند...

شب پیشگویی پل استر

آنچه بر جهان حکومت میکند، پیشامد و احتمال است، تصادف محض، و تصادف هر روز مثل سایه ما را تعقیب میکند. هر آن ممکن است زندگی را از ما بگیرند، بی هیچ علتی.

شب پیشگویی پل استر

باید ناپدید شد

برای پیدا کردن جایی که نمیشه
پیداش کرد اول باید ناپدید شد
اگر غیر این بود همه پیداش میکردن

رمان کوری / ژوزه ساراماگو

آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه سعی می کنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند...

که یاران فراموش کردند عشق /بوستان سعدی/

چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی به جز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی رنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
وگر چه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریاد خوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟


زن ها عاشق مردهای بد می شوند /ویکتور هوگو/

مردهای خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند.
چرا که زن ها عاشق مردهای بد می شوند،
و با مردهای خوب، درد و دل می کنند...!

ویکتور هوگو

ازدواج /فردریش نیچه/

وقتی تصمیم می گیری یک احساس را به سرانجامی به نام "ازدواج" برسانی، اولین حرکت مفید این است که از خودت بپرسی :
"آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت خواهی برد ؟" 
"سخن گفتن" و نه "همخوابگی"
تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است.
تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت...

- فردریش نیچه 
ترجمه: سعید فیروزآبادی

مست و خوشی باده کجا خورده‌ای؟ /مولانا/

مست و خوشی باده کجا خورده‌ای؟
این مه نو چیست که آورده‌ای؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پرورده‌ای
پردهٔ ناموس کی خواهی درید؟
کآفت عقل و ادب و پرده‌ای
می‌شکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسرده‌ای
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازرده‌ای
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپرده‌ای
دارد خوبی و کشی بی‌شمار
روی کسی کش بک اشمرده‌ای
بنده کن هر دل آزاده‌ای
زنده کن هر بدن مرده‌ای
می‌کندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آنجا که دلم برده‌ای
جان دو صد قرن در انگشت تست
چونت بگویم؟! که توده مرده‌ای
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آنکه می از باغ وی افشرده‌ای

دیدم که می رهم /فروغ فرخزاد/

دیدم که می رهم 

 دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد .......

 در یکدیگر گریسته بودیم 

 در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را 

 دیوانه وار زیسته بودیم ...... 


فروغ فرخزاد