چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را /سعدی/

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

چو فرصت نباشد دگر کی خوریم/حافظ/

شنیدم که چون غم رساند گزند
خروشیدن دف بود سودمند
مغنی کجایی که وقت گل است
ز بلبل چمنها پر از غلغل است
همان به که خونم به جوش آوری
دمی چنگ را در خروش آوری
مغنی کجایی نوایی بزن
به ما بی نوایان صلایی بزن
بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سرا پرده بالای گردون زنم
یک امروز با یکدگر می خوریم
چو فرصت نباشد دگر کی خوریم
که آنها که بزم طرب ساختند
به بزم طرب هم نپرداختند
حافظ

از کتابِ سووشون/سیمین دانشور /

آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم، پس عشق می‌ورزم.

چه خوش بی‌/باباطاهر/

چه خوش بی‌ مهربانی هر دو سر بی

که یکسر مهربانی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی

از کتاب بر جاده های آبی سرخ/نادر ابراهیمی/

نه کس که شتاب دارد عاشق نیست ،تشنه ایست که معشوق را چشمه ی آب شیرین تصور کرده است ! وقتی دوید و رسید و نوشید و ورم کرد،رها میکند و میرود!محبوب چشمه ی آب شیرین نیست ...هوای خنک دم صبح است.

کسی به عشق ما نسوخت/احمدشاملو/

ما در ظلمتیم بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت،ما تنهاییم چرا که هرگز کسی مارا به جانب خود نخواند،عشق های معصوم،بی کار و بی انگیزه اندو دوست داشتن از سفرهای دراز تهی دست باز میگردد.دیگر امید درودی نیست...امید نوازشی نیست.احمدشاملو

یاد باد/پژمان بختیاری/

یاد باد انکه ترا در دل کس راه نبود
با تو بودم من و کس را بمیان راه نبود
خاص من بود سرا پای وجودش که هنوز
دوست میداشت گرم دشمن بد خواه نبود

منزل عشق /سعدی/

منزل عشق از جهانی دیگر است
مرد عاشق را نشانی دیگر است
بر سر بازار سربازان عشق
زیر هر داری جوانی دیگر است
عقل می‌گوید که این رمز از کجاست
کاین جماعت را نشانی دیگر است
بر دل مسکین هر بیچاره‌ای
شاه را گنج نهانی دیگر است
این گدایانی که این دم می‌زنند
هر یکی صاحبقرانی دیگر است

با خیالش /سلمان ساوجی/

با خیالش

خاطرم

عیشی

نهانی می کند


سلمان ساوجی

تنهایی مهربانم کرده است/حامد ابراهیم پور/

تنهایی

مهربانم کرده است

شبیه سربازی که

از روی برجک دیده بانی

برای تک تیرانداز آن سوی مرز

دست تکان می دهد...


 حامد ابراهیم پور