چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چو فرصت نباشد دگر کی خوریم/حافظ/

شنیدم که چون غم رساند گزند
خروشیدن دف بود سودمند
مغنی کجایی که وقت گل است
ز بلبل چمنها پر از غلغل است
همان به که خونم به جوش آوری
دمی چنگ را در خروش آوری
مغنی کجایی نوایی بزن
به ما بی نوایان صلایی بزن
بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سرا پرده بالای گردون زنم
یک امروز با یکدگر می خوریم
چو فرصت نباشد دگر کی خوریم
که آنها که بزم طرب ساختند
به بزم طرب هم نپرداختند
حافظ

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود/حافظ/

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه به در رفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود