چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود/حافظ/

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه به در رفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری /سعدی/

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیده‌ست پری



به درون خویش تبعید شدیم(استاد شفیعی کدکنی)

عمری پی آرایش خورشید شدیم
آمد ظلمات شب و نومید شدیم
دشوارترن شکنجه این بود که ما
یک یک به درون خویش تبعید شدیم
(استاد شفیعی کدکنی)