عمری پی آرایش خورشید شدیم
آمد ظلمات شب و نومید شدیم
دشوارترن شکنجه این بود که ما
یک یک به درون خویش تبعید شدیم
(استاد شفیعی کدکنی)
باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
با من دم از هوای کسِ دیگری بزن
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت
روزی به آشیانه ی من هم سری بزن
ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن
سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت
ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن
شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم
ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن...
سجاد سامانی
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد .
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه می کرد
رگ هایم از تپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوسش را نوشید
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا ، برای که ؟
او دیگر نبود
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود .....