شنیدم که چون غم رساند گزند
خروشیدن دف بود سودمند
مغنی کجایی که وقت گل است
ز بلبل چمنها پر از غلغل است
همان به که خونم به جوش آوری
دمی چنگ را در خروش آوری
مغنی کجایی نوایی بزن
به ما بی نوایان صلایی بزن
بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سرا پرده بالای گردون زنم
یک امروز با یکدگر می خوریم
چو فرصت نباشد دگر کی خوریم
که آنها که بزم طرب ساختند
به بزم طرب هم نپرداختند
حافظ