چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

ترانه برف می‌بارد۱۹۶۳/سالواتور آدامو/

Tombe la neige
Tu ne viendras pas ce soir
Tombe la neige
Et mon cœur s’habille de noir
Ce soyeux cortège
Tout en larmes blanches
L’oiseau sur la branche
Pleure le sortilège

برف می‌بارد
تو امشب نخواهی آمد
برف می‌بارد
و قلب من (از عذا) سیاه‌پوش شده‌است
این صفوف تشییع‌کنندگان با لباس‌ ابریشمی
غرق در اشک‌های سفید
و پرنده روی شاخه
از جادوی (تقدیر) می‌گریند

Tu ne viendras pas ce soir
Me crie mon désespoir
Mais tombe.la.neige
Impassible manège

تو امشب نخواهی آمد
ناامیدی‌ام بر سرم فریاد می‌کشد
اما برف می‌بارد
با پیچ‌وتابی بی‌تفاوت

La, lalala, lalala, lalala
Ouh

Tombe.la.neige
Tu ne viendras pas ce soir
Tombe la neige
Tout est blanc de désespoir

برف می‌بارد
تو امشب نخواهی آمد
برف می‌بارد
همه‌چیز از ناامیدی رنگ باخته

Triste certitude
Le froid et l’absence
Cet odieux silence
Blanche solitude

حقیقت غم‌انگیز
سرما و فقدان (وجودت)
این سکوت وحشتناک
تنهایی سفید

Tu ne viendras pas ce soir
Me crie mon désespoir
Mais tombelaneige
Impassible manège
Mais tombe la neige
Impassible manège

تو امشب نخواهی آمد
ناامیدی‌ام بر سرم فریاد می‌کشد
اما برف می‌بارد
با پیچ‌وتابی بی‌تفاوت

La, lalala, lalala, lalala
Ouh

La, lalala, lalala, lalala
Ouh

به زودی/درایو فو/

به زودی

 صدای در هم شکستن و سقوط هولناک

 به گوشتان خواهد رسید. 

ابری عظیم از غبار در هوا خواهد رقصید. 

و سر انجام 

بوته های کوچک آفتاب را به نظاره می نشینند.

نه!

رفقا نباید افسرده شد.

شکست نمی خوریم

نه! ما تنها نیستیم در این نبرد

دنیایی با ماست

دنیایی از گرسنگان، بردگان

سیاهان تاریخ

استعمارشدگان...

و اما آگاهان!


سیلویا پلات

دستان من قبل از این که تو را بگیرند چه می کردند ؟


چشمانم را می بندم و تمام جهان می میرد ؛
چشمانم را باز می کنم و همه چیز دوباره متولد می شود.


مرا ببوس تا متوجه شوی که چقدر مهم هستم

اگر روزی یک صفحه هم می نوشتم آدم خوشبختی بودم. بعد فهمیدم اشکال چیست.
من به تجربه نیاز داشتم. چطور می توانستم درباره زندگی بنویسم.
در حالی که نه یک رابطه عاشقانه داشتم و نه مرگ کسی را دیده بودم.


شاید یک روز. یک نفر.


یک جوری آدم را بخواهد که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود !


حقیقت به سمتم می آید .حقیقت مرا دوست دارد.

I walk alone شعری از سیلویا پلات Sylvia Plath

شعری از سیلویا پلات

بازسرایی: شهناز خسروی

 

من؟ش

 به تنهایی قدم می زنم

 و خیابان نیمه شب

زیر پاهایم کش می آید

 

چشم هایم را  می بندم

 همه ی این خانه های رویایی

با یک اشاره ی  من

خاموش می شوند

 و پیاز آسمانی ماه

بر بالای شیروانی ها

آویزان می شود

 

دور که می شوم

درخت ها و خانه ها را کوچک می کنم

و ریسمان  نگاهم

می افتد به گردن لعبتکانی

که نمی دانند

 چگونه کوچک و کوچک­تر می شوند

 آن ها می خندند، می بوسند ، مست می کنند

و حدس هم نمی زنند

اگر من بخواهم

در طرفه العینی

خواهند مرد

من

وقتی حالم خوب است

به سبزه

سبزی اش را می دهم

به آسمان پاک

آبی اش را

و طلا را ارزانی خورشید می کنم

با این همه

در زمستانی ترین حالت ها

می توانم

رنگ را  با قدرت تمام تحریم کنم

و گل را منع کنم از بودن

 

من

می دانم روزی سراسر شور،

 در کنارم خواهی بود

در حالی که

 انکار می کنی زاده ی ذهن من هستی

و ادعا می کنی

گرمای عشق، برای اثبات تن کافی است

گرچه کاملا روشن است

تمام زیبایی ات، تمام لطافتت

هدیه ای است

که من تو را بخشیده ام، عزیزم.

 

 

I?

I walk alone;
The midnight street
Spins itself from under my feet;
My eyes shut
These dreaming houses all snuff out;
Through a whim of mine
Over gables the moon’s celestial onion
Hangs high.

I
Make houses shrink
And trees diminish
By going far; my look’s leash
Dangles the puppet-people
Who, unaware how they dwindle,
Laugh, kiss, get drunk,
Nor guess that if I choose to blink
They die.

I
When in good humour,
Give grass its green
Blazon sky blue, and endow the sun
With gold;
Yet, in my wintriest moods, I hold
Absolute power
To boycott color and forbid any flower
To be.

I
Know you appear
Vivid at my side,
Denying you sprang out of my head,
Claiming you feel
Love fiery enough to prove flesh real,
Though it’s quite clear
All your beauty, all your wit, is a gift, my dear,
From me.


بهترین ترانه عبدالحلیم حافظ /شاعر ﻧﺰﺍﺭ ﻗﺒﺎﻧﯽ/

ﻗﺎﺭﺋﻪ ﺍﻟﻔﻨﺠﺎﻥ / ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ
ﺟَﻠَﺴَﺖ
ﻧﺸﺴﺖ
ﺟَﻠَﺴَﺖ ﻭﺍﻟﺨﻮﻑُ ﺑﻌﯿﻨﯿﻬﺎ
ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ
ﺗﺘﺄﻣَّﻞُ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﺍﻟﻤﻘﻠﻮﺏ
ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻭﺍﮊﮔﻮﻧﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ
ﻗﺎﻟﺖ : ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ .. ﻻ ﺗَﺤﺰَﻥ
ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﭘﺴﺮﻡ
ﻓﺎﻟﺤُﺐُّ ﻋَﻠﯿﮏَ ﻫﻮَ ﺍﻟﻤﮑﺘﻮﺏ
ﻋﺸﻖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺍﻟﺤُﺐُّ ﻋَﻠﯿﮏَ ﻫﻮَ ﺍﻟﻤﮑﺘﻮﺏ
ﻋﺸﻖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ، ﻗﺪ ﻣﺎﺕَ ﺷﻬﯿﺪﺍً
ﻣﻦ ﻣﺎﺕَ ﻋﻠﻰ ﺩﯾﻦِ ﺍﻟﻤﺤﺒﻮﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺳﺖ .
ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ، ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ
ﭘﺴﺮﻡ ﭘﺴﺮﻡ
ﺑﺼﺮﺕ،ﺑﺼَّﺮﺕُ .. ﻭﻧﺠَّﻤﺖ ﮐﺜﯿﺮﺍً
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻭﮔﺮﺩﺵ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﻟﮑﻨّﯽ .. ﻟﻢ ﺃﻗﺮﺃ ﺃﺑﺪﺍً ﻓﻨﺠﺎﻧﺎً ﯾﺸﺒﻪُ ﻓﻨﺠﺎﻧﮏ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻫﯿﭻ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺗﻮ
ﺑﺼﺮﺕ،ﺑﺼَّﺮﺕُ .. ﻭﻧﺠَّﻤﺖ ﮐﺜﯿﺮﺍً
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﻟﮑﻨّﯽ .. ﻟﻢ ﺃﻋﺮﻑ ﺃﺑﺪﺍً ﺃﺣﺰﺍﻧﺎً ﺗﺸﺒﻪُ ﺃﺣﺰﺍﻧﮏ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺗﻮ
ﻣﻘﺪﻭﺭﮎ ﺍﻥ ﺗﻤﻀﻰ ﺃﺑﺪﺍ ﻓﻰ ﺑﺤﺮ ﺍﻟﺤﺐ ﺑﻐﯿﺮ ﻗﻠﻮﻉ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ، ﺑﯽ ﺑﺎﺩﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭﺗﮑﻮﻥ ﺣﯿﺎﺗﮏ ﻃﻮﻝ ﺍﻟﻌﻤﺮ، ﮐﺘﺎﺏ ﺩﻣﻮﻉ
ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ
ﻣﻘﺪﻭﺭﮎ ﺃﻥ ﺗﺒﻘﻰ ﻣﺴﺠﻮﻧﺎ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﺎﺀ ﻭﺑﯿﻦ ﺍﻟﻨﺎﺭ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ
ﻓﺒﺮﻏﻢ ﺟﻤﯿﻊ ﺣﺮﺍﺋﯿﻘﻪ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻫﺎ
ﻓﺒﺮﻏﻢ ﺟﻤﯿﻊ ﺳﻮﺍﺑﻘﻪ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﻫﺎ
ﻭﺑﺮﻏﻢ ﺍﻟﺤﺰﻥ ﺍﻟﺴﺎﮐﻦ ﻓﯿﻨﺎ ﻟﯿﻞ ﻧﻬﺎﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺳﺎﮐﻦ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ
ﻭﺑﺮﻏﻢ ﺍﻟﺮﯾﺢ ﻭﺑﺮﻏﻢ ﺍﻟﺠﻮ ﺍﻟﻤﺎﻃﺮ ﻭﺍﻻﻋﺼﺎﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ، ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻫﺎ
ﺍﻟﺤﺐ ﺳﯿﺒﻘﻰ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ
ﺃﺣﻠﻰ ﺍﻻﻗﺪﺍﺭﯾﺎﻭﻟﺪﯼ
ﭘﺴﺮﻡ ﻋﺸﻖ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻫﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
ﺑﺤﯿﺎﺗﮏ ﯾﺎﻭﻟﺪﻯ ﺍﻣﺮﺍﺓ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺯﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻋﯿﻨﺎﻫﺎ ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻤﻌﺒﻮﺩ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﮑﻮﻫﻤﻨﺪ
ﻓﻤﻬﺎ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﮐﺎﻟﻌﻨﻘﻮﺩ
ﻟﺒﺎﻥ ﺍﺵ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺿﺤﮑﺘﻬﺎ ﺃﻧﻐﺎﻡ ﻭﻭﺭﻭﺩ
ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎ
ﻭﺍﻟﺸﻌﺮ ﺍﻟﻐﺠﺮﻯ ﺍﻟﻤﺠﻨﻮﻥ ﯾﺎﺳﺎﻓﺮ ﻓﻰ ﮐﻞ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ
ﻭ ﻣﻮﯼ ﮐﻮﻟﯽ ﻭﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻗﺪ ﺗﻐﺪﻭ ﺃﻣﺮﺃﺓ ﯾﺎﻭﻟﺪﻯ ﯾﻬﻮﺍﻫﺎ ﺍﻟﻘﻠﺐ ﻫﯽ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ
ﭘﺴﺮﻡ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺵ ﺩﺍﺭﺩ
ﻟﮑﻦ ﺳﻤﺎﺀﮎ ﻣﻤﻄﺮﺓ
ﺍﻣﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭﻃﺮﯾﻘﮏ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﻣﺴﺪﻭﺩ
ﻭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﻪﺍﺳﺖ
ﻓﺤﺒﯿﺒﺔُ ﻗﻠﺒﮏَ .. ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ ﻧﺎﺋﻤﺔٌ ﻓﯽ ﻗﺼﺮٍ ﻣﺮﺻﻮﺩ
ﭘﺴﺮﻡ ! ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﺕ ﺩﺭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﮐﺎﺧﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺒﺎﻧﺎﻥ
ﻣﻦ ﯾﺪﺧُﻞُ ﺣُﺠﺮﺗﻬﺎ ﻣﻦ ﯾﻄﻠﺐُ ﯾَﺪَﻫﺎ ..
ﻫﺮﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺶ ﮐﻨﺪ
ﻣﻦ ﯾَﺪﻧﻮ ﻣﻦ ﺳﻮﺭِ ﺣﺪﯾﻘﺘﻬﺎ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭘﺮﭼﯿﻦ ﺑﺎﻏﺶ ﺷﻮﺩ
ﻣﻦ ﺣﺎﻭﻝَ ﻓﮏَّ ﺿﻔﺎﺋﺮﻫﺎ ..
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻩ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﺸﺎﯾﺪ
ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ.. ﻣﻔﻘﻮﺩٌ .. ﻣﻔﻘﻮﺩ
ﭘﺴﺮﻡ ، ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ
ﺳﺘﻔﺘﺶ ﻋﻨﻬﺎ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻓﻰ ﮐﻞ ﻣﮑﺎﻥ
ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ
ﻭﺳﺘﺴﺄﻝ ﻋﻤﻬﺎ ﻣﻮﺝ ﺍﻟﺒﺤﺮ ﻭﺳﺘﺴﺄﻝ ﻓﯿﺮﻭﺯ ﺍﻟﺸﻄﺄﻥ
ﺍﺯ ﻣﻮﺝ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﻫﺎﯼ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ
ﻭﺗﺠﻮﺏ ﺑﺤﺎﺭﺍ ﻭﺑﺤﺎﺭﺍ ﻭﺗﻔﯿﺾ ﺩﻣﻮﻋﮏ ﺃﻧﻬﺎﺭﺍ
ﻭ ﺩﺭ ﻣﯽ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺕ
ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭﺳﯿﮑﺒﺮ ﺣﺰﻧﮏ ﺣﺘﻰ ﯾﺼﺒﺢ ﺃﺷﺠﺎﺭﺍ
ﻭﻏﻢ ﺍﺕ ﮐﻪ ﻓﺰﻭﻧﯽ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺳﺮ ﺑﺮﻣﯽﮐﺸﻨﺪ
ﻭﺳﺘﺮﺟﻊ ﯾﻮﻣﺎ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻣﻬﺰﻭﻣﺎ ﻣﮑﺴﻮﺭ ﺍﻟﻮﺟﺪﺍﻥ
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﻭﺳﺘﻌﺮﻑ ﺑﻌﺪ ﺭﺣﯿﻞ ﺍﻟﻌﻤﺮ
ﻭ ﭘﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﺄﻧﮏ ﮐﻨﺖ ﺗﻄﺎﺭﺩ ﺧﯿﻂ ﺩﺧﺎﻥ
ﺩﺭ ﭘﯽ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ ﺑﻮﺩﻩ ‌ﺍﯼ
ﻓﺤﺒﯿﺒﺔ ﻗﻠﺒﮏ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻟﯿﺲ ﻟﻬﺎ ﺃﺭﺽ ﺃﻭ ﻭﻃﻦ ﺃﻭ ﻋﻨﻮﺍﻥ
ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺕ ﻧﻪ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ
ﻣﺎ ﺃﺻﻌﺐ ﺃﻥ ﺗﻬﻮﻯ ﺃﻣﺮﺃﺓ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻟﯿﺲ ﻟﻬﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ
ﻭ ﭼﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﻧﺰﺍﺭ ﻗﺒﺎﻧﯽ 

شاخه‌ ی عشق /هالینا پوشویاتوسکا/

شاخه‌ ی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل‌ کرده‌ است

کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره می روید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بال‌ هایی از برگ در می آورد
و در آب می افتد
با جوی ها می درخشد
و غوطه‌ ور در آب
برق می زند

خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانه‌ ی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم می رقصید

عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده‌ است
چرا چشم هایم مثل ستاره‌ ها می درخشند
و چرا لب هایم از صبح روشن‌ ترند

می خواستم این عشق را تکه‌ تکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دست‌ هایم در عشق به دام افتادند

حالا مردم می پرسند که من زندانی کیستم


" هالینا پوشویاتوسکا "

ترجمه : محسن عمادی

شعر لبخند بزن /هالینا پوشویاتوسکا /

گر می‌خواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه می‌تواند از یادت رود
دستکش ، دفترچه‌ی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم می‌بینی
و ترکم نمی‌کنی
                                                                                                      
اگر می‌خواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسه‌مان
و دلیل اولین دعوای‌مان
اما اگر می‌خواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن
بمان

شعر حقیقت ، رنج است /هالینا پوشویاتوسکا /


دستم را دراز می‌کنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی بر می‌خورم
که جریان برق را در خود می‌برد

تکه‌تکه می‌بارم
مثل خاکستر
فرو می‌ریزم

فیزیک ، حقیقت را می‌گوید
کتاب مقدس ، حقیقت را می‌گوید
عشق ، حقیقت را می‌گوید

و حقیقت ، رنج است

شعر هوای ایرلند / تس‌ گالاگر / م: اسدالله امرائی


باران هاشور می‌زند


خردک خردک مقابل چشم

چون دانه‌های گندم

که از کمباین می‌پاشد.

بعد ناگهان، آفتاب.

آدمی اگر چنین باشد

دیوانه می‌خوانیم. اما در تند باد

سر فرو می‌بریم در گریبان

با یک کلام

باز باران؛ باز آفتاب