چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

بهار از باغ ما رفتست/م.آزاد

بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم 
 پرستوها ندانستند و بر قندیل یخ مردند 
بهار از باغ ما رفتست می خواندند پیچک ها 
شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم 
بهار اینجاست ما فریاد می کردیم 
بر شاخ صنوبرها 
هنوز از برگهای برگ 
 دریایی است 
می خواندند پیچک ها : چه می گویید؟
چه دریایی
 شما دیگر نمی خوانید 
ما دیگر نمی روییم
بهار بودی ای باد ترا با جان ما پیوند 
بهار از باغ ما رفتست 
 ما افسانه می گوییم 

شاعر زنده یاد مریم حاتمی

 

 خدا کند که نفس های آخرم باشد

اگر که غیر هوای تو در سرم باشد

                          زنده یاد "مریم حاتمی"



از روزهای خسته من کم نمیشوی....

بر زخمهای کهنه که مرحم نمیشوی...

این سیب سرخ راه به جایی نمیبرد...

هی توبه میکنی و هی ادم نمیشوی...

این مرد تو نیستی ، خودت میدانی...

یا هستی و نیستی خودت میدانی...

حوا بشوم که چه !؟تو نفرینی

ادم بشو نیستی خودت میدانی ...


۱)

گفتی صبور باش چه جوری پسر عمو؟

دیگر بس است عشق و صبوری پسر عمو

جان خودت به خاطره‌ها اکتفا نکن

دق می‌کنم از این همه دوری پسر عمو

گفتی به من لجوجی و مغرور و خیره سر

وقتی ندارمت چه غروری پسر عمو

یعنی ندیده‌ای که مرا آب کرده‌اند

این گریه‌های شبانه، کوری پسر عمو!

حالا تمام پنجره‌ها مال تو..... فقط

بر من ببخش روزن نوری پسر عمو

من با تمام دل به خدا دوست دارمت

اما چقدر فاصله؟ دوری پسر عمو

اه...... باز هم که من همه‌اش حرف می‌زنم

تو از خودت بگو چه جوری پسر عمو؟

حق با تو است من بدم و خیره سر هنوز

اما تو باز هم چه صبوری پسر عمو




۲)

عید هزار و سیصد و هشتاد... نیستی

مرگ هزار خاطره در باد... نیستی

آقا دوباره پنجره‌ات را که بسته‌ای

بر شاخه شاخه شاخه شمشاد... نیستی

دارد برای آمدنت دیر می‌شود

اردیبهشت رفته و خرداد نیستی

هی ساده! هی صبور! صمیمی سربه زیر

ما را دوباره برده‌ای از یاد... نیستی

تقویم‌های کهنه خود را ورق بزن

حتی دوشنبه پنجم مرداد نیستی

دیگر برای قصه شیرین کوچکت

از من قبول کن که تو فرهاد نیستی

**

امشب من و پیاده رو و هی صدای بوق

ماشین گل زده ؟ نه... تو داماد نیستی...



۳)

دوباره سیب... حوا... آسمان... زمین... آدم

و عشق... پنجره‌ها را ببند نه... محکم

بمان که مثل همیشه شکوه شانه تو

به زخم هق هق دلتنگی‌ام شود مرهم

به آیه آیه چشمان آسمانی تو

طلسم می‌شوم... ایمان می‌آورم کم‌کم

مرا ببخش اگر باز عاشقت شده‌ام

مرا ببخش که این گونه دوستت دارم!

غروب‌های دوشنبه مرا مبر از یاد

درست ساعت دلواپسی، دو حادثه کم

مرا نگاه کن از دوردست وهم و خیال

به یاد خاطره‌مان صدا بزن: مریم!

بیا و گاز بزن سیب سرخ حوا را

بیا و حادثه‌ها را ورق بزن از دم...

بگو که روسری‌ام را گرفته‌ای از باد

بس است گریه نکن من هم عاشقت هستم


دکلمه ی زیبای این شعرها  را با صدای پریا کشفی  از آدرس زیر  دانلود کنید
http://sorayeh.com/podcast/audio/sorayeh_podcast_14.mp3
 
ادامه مطلب ...

آی عشق /احمد شاملو/

همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود

که عشق

پناهی گردد ،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

 

آی عشق ، آی عشق

چهره ی آبی ات پیدا نیست.

 

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور ِ شعله

بر سرمای درون.

 

آی عشق ، آی عشق

چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.

 

غبار ِ تیره ی تسکینی

بر حضور ِ وَهن

و دنج ِ رهایی

بر گریز ِ حضور،

سیاهی

            بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

            بر ارغوان

 

آی عشق ، آی عشق

رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.

 



این کوزه چو من /خیام/

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

شعر برخیز /هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سایه)/

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

نوروز فروغ فرخزاد

 در راه است
بوى نو شدن مى آید
ولى تو همیشه، همان 
" کهنه رفیق من بمان "
فروغ فرخزاد

شعر لولوی شیشه ها (سهراب سپهری)

در این اتاق تهی پیکر 
انسان مه آلود 
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته 
 و کلیدشان در تاریکی دور شد 
 نسیم از دیوارها می ترواد 
گلهای قالی می لرزد 
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند 
باران ستاره اتاقت را پر کرد 
 و تو درتاریکی گم شده ای 
انسان مه آلود 
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته 
 درخت بید از خک بسترت روییده 
 و خود را در حوض کاشی می جوید 
تصویری به شاخه بید آویخته 
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد 
گویی ترا می نگرد 
 و تو از میان هزاران نقش تهی 
گویی مرا می نگری 
 انسان مه آلود 
ترا در همه شبهای تنهایی
 توی همه شیشه ها دیده ام 
مادر مرا می ترساند 
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم 
لولوی سرگردان 
پیش آ 
 بیا در سایه هامان بخزیم 
درها بسته 
 و کلیدشان در تاریکی دور شد 
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت 
 و گریان سویم پرید 
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت 
لولوی شیشه ها 
شیشه عمرش شکسته بود

شعر لحظه گمشده (سهراب سپهری)

مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد .
 
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه می کرد
رگ هایم از تپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوسش را نوشید
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا ، برای که ؟
او دیگر نبود
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود .....

شعر سوال بی جواب /محبوبه ملک احمدی/


و در آن لحظه ی دهشت آور

لحظه ای که من و تو

با کمی فاصله،

با قهر،

به هم می نگریم

چه کسی؟

خواهد گفت

عشق:

نفرین شده نیست!

شعر حسرت / ترانه جوانبخت


 هیچ رنگی

هیچ ادراکی آشنا نبود
زمان فریاد می زد
در اتاق عمل، همگان در تلاش بودند
آنجا بیهوده ماندم
لحظه ای که نمیشد نداشت
مرگ بر چهره سفیدش سایه افکند،
بی هیچ ترحمی
لحظه ای با من بمان
برای حسرتی که تاثیری نکرد