چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

چشم هایم را می بندم

ادبیات سینما

شاعرم /بکتاش آبتین/

پرسید شغل؟
گفتم شاعرم
خندید و کف دستم را مهر زد
روی برگه‌ی اعزام به بیمارستان
افسر نگهبان
شغلم را «آزاد» نوشته بود
خندیدم
چگونه یک زندانی
می‌تواند شغلش آزاد باشد؟!
محبوبم! به تو فکر می‌کنم
به تو، که می‌دانی شاعرم
و دوست داشتن تو
شغل تمام وقت‌من است.

ای شب از رؤیای تو...داغ چشمت خورده بر چشمان من...(تولدی دیگر) /فروغ/

ای شب از رؤیای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من

آتشی در مزرع مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمیانگاشتم

درد تاریکیست، درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه‌دل سینه‌ها

سینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گمشدن در پهنهٔ بازارها

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو، تنهائیم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب، تو

بستر رگهام را سیلاب، تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم رااز نوازش سوخته

گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه‌زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب

آفتاب سرزمین‌های جنوب

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد

از طلب، پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات

خیره چشمانم براه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه، میخواهم که بشکافم ز هم

شادیم یکدم بیالاید به غم

آه، میخواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود؟

در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لائی سحر بار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته در خود، لرزه‌های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم، شعرم به آتش سوختی

من واکسینه نیستم/بهاره رضایی/

مدت هاست دیگر شب ها کتاب نمی خوانم
خواب هیچ کاغذی را آشفته نمی کنم
با اشیا مدام پچ پچ نمی کنم
بعد از این
بین قهوه و سیگارهای عصر
با ذهنم جلسه نمی گذارم
تنها کلمات را به ویرایش اشیا می سپارم
دیگر سرم روی سینه هیچ شعری خوابش نمی برد
بعد از این سر به هوای واژه های ولنگار نمی شوم
گوش می کنم
واژه ها سرفه می کنند
ویرووس های پراکنده
در کتابخانه منتشر می شوند
من می دانم
این بیماری مسری است
من واکسینه نیستم

ای دریغا /ابتهاج/

ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون می‌آید از پیراهنش
ای دریغا پاره دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگ‌ریز ارغوان
ارغوانم! ارغوانم! لاله‌ام!
در غم‌ات خون می‌چکد از ناله‌ام

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را /سعدی/

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

چو فرصت نباشد دگر کی خوریم/حافظ/

شنیدم که چون غم رساند گزند
خروشیدن دف بود سودمند
مغنی کجایی که وقت گل است
ز بلبل چمنها پر از غلغل است
همان به که خونم به جوش آوری
دمی چنگ را در خروش آوری
مغنی کجایی نوایی بزن
به ما بی نوایان صلایی بزن
بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سرا پرده بالای گردون زنم
یک امروز با یکدگر می خوریم
چو فرصت نباشد دگر کی خوریم
که آنها که بزم طرب ساختند
به بزم طرب هم نپرداختند
حافظ

چه خوش بی‌/باباطاهر/

چه خوش بی‌ مهربانی هر دو سر بی

که یکسر مهربانی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی

کسی به عشق ما نسوخت/احمدشاملو/

ما در ظلمتیم بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت،ما تنهاییم چرا که هرگز کسی مارا به جانب خود نخواند،عشق های معصوم،بی کار و بی انگیزه اندو دوست داشتن از سفرهای دراز تهی دست باز میگردد.دیگر امید درودی نیست...امید نوازشی نیست.احمدشاملو

یاد باد/پژمان بختیاری/

یاد باد انکه ترا در دل کس راه نبود
با تو بودم من و کس را بمیان راه نبود
خاص من بود سرا پای وجودش که هنوز
دوست میداشت گرم دشمن بد خواه نبود

منزل عشق /سعدی/

منزل عشق از جهانی دیگر است
مرد عاشق را نشانی دیگر است
بر سر بازار سربازان عشق
زیر هر داری جوانی دیگر است
عقل می‌گوید که این رمز از کجاست
کاین جماعت را نشانی دیگر است
بر دل مسکین هر بیچاره‌ای
شاه را گنج نهانی دیگر است
این گدایانی که این دم می‌زنند
هر یکی صاحبقرانی دیگر است