آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه
امشب فکر می کردم با این گذران کثیف که من داشتهام-بزرگی که فقیر و ذلیل میشود، حقیقتا جای تحسر است. فکر میکردم، برای دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیتنامه من باشد.
باین نحو که بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد بجز دکتر محمد معین اگرچه او مخالف ذوق من باشد. دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند-ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند. بشرطی که هر دو با هم باشند- ولی هیچیک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرمودهاند در کار نباشند. دکتر محمد معین که نسل صحیح علم و دانش است کاغذ پارههای مرا بازدید میکند. دکتر محمد معین که هنوز او را ندیدهام مثل کسی است که او را دیدهام.
اگر شرعا میتوانم قیم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیم است. ولو اینکه او شعر مرا دوست نداشته باشد -اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید. چقدر بیچاره است انسان.
به یاد کلاس ادبیات فارسی
به یاد خاطرات دبیرستان
آن بعد از ظهر سرد روی صندلی آهنی رنگ پریده....
یادم هست یادم هست
کاش در کتاب ادبیات شعر فروغ و شاملو هم باشد و داستان های هدایت و....
اشکان
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دستهجمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورن مسالهى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که بهتازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.
گفتم خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازهی خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.
گفت یک بر نرهخر گردنکلفت را که نمیشود وعده گرفت. تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدن خط بکش و بگذار سماق بمکند.
گفتم ایبابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یکبار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدتی است صابون زدهاند که کبابغاز بخورند و ساعتشماری میکنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا که خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یکدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم
با اوقات تلخ گت این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچهی اول میمیرد؟
گفتم پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یکدسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهی اول و روز سوم دستهی دوم بیایند.
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برهی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهای که از جملهی اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حکایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفىنام آمده میگوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهی مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل اینکه دسته هاون برنجی در گلویش گیر کرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بیشاخ و دم را از سر ما بکن و بگذار برود لای دست بابای علیهالرحمهاش.
گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی دستهدیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط کردهام با قوم و خویشهای ددری تو هیچ سر و کاری نداشته باشم؛ آنهم با چنین لندهور الدنگی.
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید کنم. پیش خودم گفتم چنین روز مبارکی صلهى ارحام نکنی کی خواهی کرد؟ لذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقیدهاند. قدش درازتر و پک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود سر از یقهی چرکین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشمهای زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یک انگشت از لابلای یقهی پیراهن، سر به در آورده و مثل کزمهایی که به مارچوبهی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همینقدر میدانم که سر زانوهای شلوارش_ که از بس شسته شده بودند بهقدر یک وجب خورد رفته بود_ چنان باد کرده بود که راستیراستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عجیب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت خاک به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همهی دوستانت هم وعدهی کباب غاز دادهای!
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟
گفت مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این است که دستنخورده و سر به مهر روی میز بیاید.
حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارهی منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده تا زود است یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد کودن و بینهایت چلمن است، ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب کرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. سر نازنینت را بنازم. میخواهم نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا کنی.
مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی که آبش را کم و زیاد کنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.
با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض کنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یکساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی که نیستند بگویم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهی آدم باور کنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یک غاز دیگر بخری و اصلن پاپی میشوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.
دیدم زیاد پرتوبلا میگوید؛ خواستم نوکش را چیده، دمش را روی کولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی که میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارک باشد و هزارسال به این سالها برسید.
ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلن به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهی افکار خود را گرفته، گفت اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.
این حرف که در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی بهنظر میآمد، کمکم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی بهنظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان درصدد دستزدن به این غاز برنیاید.
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهارش را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده گفتم چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چهطور است؟ چهکار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلا نوشجان کن که سوقات یزد است...
مصطفی قد دراز و کجومعوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویدهجویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبهی هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلن امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یکسال تمام است اینطرفها نیامده بودی. ما را یکسره فراموش کردهای و انگار نه انگار که در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم میشود از مرگ ما بیزاری. الا و لله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم میسپارم یکدست از لباسهای شیک خودم هم بدهد بپوشی و نونوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آشجو و کباببره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ایبابا دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. اینقدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است. واقعن حیف است این غاز به این خوبی را سگخور کنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. ..
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی.
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد؛ یعنی که کشک و پس از مدتی کوککردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد."
چندینبار درسش را تکرار کردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم که خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهی حکایات کتاب "سایه روشن".
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرفکردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و کرم کاهگلمالی کرده، زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت کرده و معطر و منور و معنعن، گویی یکی از عشاق نامی سینماست که از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای بهکار برده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقای مصطفیخان با کمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقررهی خود برمیآید، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهی معهود خاطرم داشت بهکلی آسوده میشد.
بهقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر کرده و تعارف کنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان که الکلش کم است یک گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه کرده گفت: اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا که اصرار میفرمایید اطاعت میکنم.اینرا گفته و گیلاس عرق را با یک حرکت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز کرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودکای مخصوص لنینگراد را دارد که اخیرن شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای کمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یک گیلاس دیگر لطفن پر کنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نکشید که دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شکم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و کباب چنان قلب ماهیتش شده بود که باور کردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده و متکلم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده است. کلید مشکلگشای عرق، قفل تپق را هم از کلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میکند.
این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت می کرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است که فرورفتن لقمههای پیدرپی ابدن جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر ساختند. یکی از حضار که کبادهی شعر و ادب میکشید چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت "ایوالله؛ حقیقتن استادی" و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمهی "استاد" را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم.
همهی حضار یکصدا تصدیق کردند که تخلصی بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوکر نموده فرمودند: "همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد." ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.
اگر چشمم احیانن تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کائنات اعتنا نداشت.
حالا آشجو و کباببره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است و پیشدرآمد کنسرت آروق شروع گردیده و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند.
مثل اینکه چشمبهراه کلهی اشپختر باشم دلم میتپد و برای حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خیر حافظن میگویم. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یکرأس غاز فربه و برشته که هنوز روغن در اطرافش وز میزند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
ششدانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهی آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از اینجا یکراست به مریضخانهی دولتی برویم. معدهی انسان که گاوخونی زندهرود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود. آنگاه نوکر را صدا زده گفت: "بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون."
مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یکطرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فکر کردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم که بخواهد اسماعیل را قربانی کند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یک دوجین اصرار بود که به شکم آقای استاد میبستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه که قصاب زبان غاز را با کلهاش بریده بود، والا چه چیزها که با آن زبان به من بی حیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آنجایی کشید که مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که اخر آقایان؛ حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پرکردهاند و منحصرن با کرهی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتن فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: "حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با کرهی فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهی مختصر میچشیم."
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دروازهی حلقوم و کتل و گردنهی یک دوجین شکم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود که هرکدام یک معدهی یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال بهدست، با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم که غاز گلگونم، لختلخت و "قطعة بعد اخرى" طعمهی این جماعت کرکس صفت شده و "کان لم یکن شیئن مذکورا" در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی، از تماشای این منظرهی هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویلدادن خندههای زورکی و خوشامدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
اما دو کلمه از آقای استاد بشنوید که تازه کیفشان گل کرده بود، در حالی که دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری که تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و کرشمه، لب و دهان نازنین خود را پاک میکردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شکار گرازی که در جنگلهای سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آنجا کرده بودند و از معاشقهی خود با یکی از دخترهای بسیار زیبا و با کمال آن سرزمین، چیزهایی حکایت کردند که چه عرض کنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق کردند و مدام بهبه تحویل میدادند.
در همان بحبوحهی بخوربخور که منظرهی فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بیثباتی فک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورن برگشته رو به آقای شکارچی معشوقهکش نموده گفتم: آقای مصطفیخان وزیر داخله شخصن پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.
یارو حساب کار خود را کرده بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
به مجرد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدهی آبنکشیدهای به قول متجددین طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و کف و مایتعلق بر روی صورت گلانداختهی آقای استادی نقش بست. گفتم: "خانهخراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی که چون تو ازبکی را صندوقچهی سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ د بگیر که این ناز شستت باشد" و باز کشیدهی دیگری نثارش کردم.
با همان صدای بریدهبریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفسزنان و هقهق کنان گفت: "پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز کردید؛ کی گفته بودید که توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شکمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من."
بهقدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار در خانه را باز کرده و این جوان نمکنشناس را مانند موشی که از خمرهی روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی که گویی قشری از خندهی تصنعی روی آن کشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فکر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهی افشار است. گفتم آقای مصطفیخان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فورن آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.
همهی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربی و خوشمحضری و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهی تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با کمال بیچشم و رویی بدون آنکه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یکدست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با کلیهی متفرعات به انضمام مایحتوی یعنی آقای استادی مصطفیخان به دست چلاقشدهی خودماز خانه بیرون انداختهام. ولی چون که تیری که از شست رفته باز نمیگردد، یکبار دیگر به کلام بلندپایهی "از ماست که بر ماست" ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیعرتبه نگردم.
سید محمد على جمالزاده
http://www.dibache.com/
املان اعدام و محل دفن «فدریکو گارسیا لورکا» پس از گذشت 75 سال مشخص شدند.
به گزارش ایسنا، یک تاریخدان اهل گرانادای اسپانیا مدعی است که گره از یکی از بزرگترین رازهای قرن معاصر کشورش، یعنی عاملان اعدام و محل دفن «فدریکو گارسیا لورکا»ی شاعر، باز کرده است.
این شاعر و نمایشنامهنویس در سال 1936 در زمان جنگهای داخلی اسپانیا، کشته شد و محل دفن وی تاکنون ناشناس مانده است. اما «میگوئل کابالرو پرز»، تاریخدان اسپانیای، با جستجوی سه سالهی آرشیو نیروهای ارتش و پلیس و بررسی 13 ساعت آخر عمر «گارسیا لورکا»، شش مامور پلیس و افراد داوطلبی را که «لورکا» را به گلوله بستند، را شناسایی کرده است.
وی همچنین مدعی است که محل دفن نویسندهی «عروسی خون»، «یرما» و «خانهی برناردا آلبا» و چند زندانی دیگر را نیز پیدا کرده است.
«کابالرو» در کتاب «13 ساعت آخر گارسیا لورکا» به بیان کشفیات خود طی این جستجوی سه ساله پرداخته است.
وی علت کشتهشدن «لورکا» را رقابت دیرینهی سیاسی و تجاری میان چند خانوادهی ثروتمند گرانادا، از جمله خانوادهی «لورکا»، میداند.
به نوشتهی روزنامهی گاردین، وی محل دفن این نمایشنامهنویس جوان را چاهی در نزدیکی یک مزرعه بین دو روستای ویزنار و آلفاکار میداند.
به گزارش ایونا ، تبت تنها کشوری است که در آنجا بعضی از زنان چند شوهر قانونی دارند و این کار را به اصطلاح علمی Polyandry می نامند از آنجا که اطمینان داشتیم هیچ چیز در جهان بی دلیل نیست مانند همیشه دست به دامن تحقیق زدیم تا واقعیت این کار را درک کنیم ، پس از تحقیق طولانی متوجه شدیم تنها دلیل این کار مشکلات اقتصادی است و دو دلیل برایمان آوردن
دلیل اول : پدری که چهار فرزند دارد ، یکباره یک دختر را به عقد چهار پسرش در می آورد و البته طبق قراردادی که دارند زن مذبور هر شب یا هر هفته را با یکی از برادران به سر می برد ، با این کار اولا پدر اجازه نمی دهد که اساس خانواده اش گسیخته شود بلکه بالعکس وجود زن واحد سبب اتحاد آنان می گردد و همه پروانه سان دور یک چراغ پرواز می کنند ، ثانیا ثروت پدر که از همه مهمتر است پراکنده نمی شود و به هدر نمی رود .
دلیل دوم : اگر همان پدر در مدت یکسال چهار دختر را برای چهار فرزندش عقد کند و زنان مذبور جداگانه باردار شوند ، در مدت یکسال یک خانواده چهار نفری ، دوازده نفر خواهد شد . اما چون زمین تبت زیاد حاصلخیز نیست و مواد غذایی محدود است ، می کوشند که از تولید نسل تا جائیکه مقدور می باشد جلوگیری کنند و با این کار جمعیت تبت را همیشه به همان اندازه ای که هست حفظ کنند . ما پس از شنیدن این دلایل به مردم تبت لقب مناسبی دادیم ، لقبی که از هر جهت در خور آنهاست(اکونومیست های متفکر) !
و در آخر این سئوال برایمان پیش آمد که این جا چه بلایی به سر فرزندان می آورند و فرزندی که از یک زن واحد بوجود می آید مال کدام برادر است ؟ معلوم شد که اولاد اول به برادر بزرگتر تعلق خواهد داشت و به همین قیاس فرزندان بعدی به برادران کوچکتر خواهد رسید .
بچه ها به ترتیب تعلق به برادر بزرگتر پدر و به بقیه عمو می گویند .زن تبتی یکی از شوهران خود را برای کار در مزرعه راهی می کند .
آنکه ژرف در معنای جهان می نگرد می داند که در سطحی بودن چه حکمتی نهفته است
صد سالگی سیمون دوبووار و رازهای زندگیاش با ژان پل سارتر
آنچه میخوانید مصاحبهای است که خانم »آلیس شواتزر« (Alice Schwarzer) روزنامهنگار مشهور آلمانی با این دو نفر درباره جزییات زندگی مشترکشان است. در این گفتوگو حرفها و پرسشهایی مطرح شده که همواره برای خیل روشنفکران آشنا و یا علاقمند به دیدگاههای این زوج آرمانگرا مطرح بوده است.
مصاحبهگر خانم شوارتزر که بهداشتن دیدگاههای فمینیستی شهرت دارد متولد ۱۹۴۲ است و از سال ۱۹۷۲ تاکنون با انتشار نشریه اِما (EMMA) بهترویج دیدگاههای فمینیستی خود میپردازد.
سیمون دوبووار (Simone de Beauvoir) اگر زنده بود امسال صد سالگیاش را نه او فقط، بلکه همه فمینیستهای دنیا جشن میگرفتند، ولی او در سال ۱۹۸۶ مرد و به فراق ۶ سالهاش با ژان پل سارتر (Jean-Paul Sartre) پایان داد.
این دو ادیب، فیلسوف، جامعهشناس، اگزیستانسیالیست فمینیست در سال ۱۹۲۹ با هم آشنا شدند و خیلی زود بههم نرد عشق باختند. آنها مدت ۵۱ سال، یعنی تا سال ۱۹۸۰ که سارتر مرد، با هم عاشقانه زندگی کردند، ولی هیچگاه ازدواج نکردند، تعهد اخلاقی بهمعنای رایج اجتماعی نسبت به هم نداشتند و بچهای هم نیاوردند.
سارتر سال ۱۹۴۶ برنده جایزه نوبل شد، ولی حاضر بهپذیرش آن نشد و در عوض خطابهای سراسر حمله به سیاستهای امپریالیستی آمریکا خواند و پس از آن بود که ریاست افتخاری سازمان دفاع از زندانیان سیاسی ایران را پذیرفت.
دو سال بعد دو بووار کتاب مشهور »جنس دوم« که مانیفست فمینیستهای جهان محسوب میشود را منتشر کرد که غوغایی در جهان بهراه انداخت که هنوز بعد ۶۰ سال هم ادامه دارد. گفته میشود که سیمون دوبووار یکی از مهمترین جرقههای نوشتن «جنس دوم» را آشنایی با «نلسون الگرن» نویسنده آمریکایی میداد.
خود دوبووار می گوید با نلسون الگرن، برای اولین بار ارگاسم کامل به معنای واقعی را تجربه کرده است و این تجربه جرقهای برای او بود تا همه آن نابرابریهایی که در پس زمینه ذهن او خوابیده بود را به ثبت برساند.
به هر حال در سال ۱۹۸۰ سارتر، که سه سال از سیمون دوبووار بزرگتر بود، درگذشت و ۶ سال پس از او سیمون هم درگذشت که او را در کنار سارتر در قبرستانی در پاریس مدفون کردند.
* اما مصاحبه:
آلیس شوارتزر: ابتدا دو نقل قول از شما میآورم، سیمون. شما نوشتهاید: «مهمترین اثر من زندگی من است» و «برجستهترین خاطره زندگی من برخورد با سارتر است». شما اینک چهل سال است که تشکیل زوجی را دادهاید اما در عین حال سعی کردهاید به معنی و مفهوم زوج با تردید نگاه کنید و آنطور که دیگران زندگی میکنند، نکنید و به چیزهایی مانند تملک، حسادت، وفاداری و یک همسری (Monogamie) بیاعتنا باشید.
بسیاری از مردم شما را به سبب نحوه زندگیتان مورد انتقاد قرار میدهند اما بسیاری دیگر میکوشند تا از شما تقلید کنند. خواسته یا ناخواسته، به هر حال شما به صورت یک ایدهآل درآمدهاید، سرمشقی برای بسیاری از زوجها و بهخصوص برای زنان شدهاید؛ آنها از تئوریها، اعمال و زندگی شما پیروی میکنند. از این دیدگاه اینک مایلم سؤالاتی درباره روابط خصوصیتان نسبت به یکدیگر مطرح کنم. قبل از همه مایلم از شما، ژان پل سارتر، و شما، سیمون، سؤال کنم: آیا این واقعیت که شما هرگز با یکدیگر در یک خانه زندگی نکردهاید مهمتر از این واقعیت نیست که شما هرگز با هم ازدواج نکردهاید؟
سیمون دوبووار: حتماً، زیرا اگر آنچه را که رابطه آزاد مینامند برخوردار از همان شرایطی باشد که یک ازدواج هست ـ اگر یک زوج دارای یک زندگی مشترک باشند و به طور مدام در آنجا با هم غذا صرف کنند ـ باز هم یک زن نقش خود را به عنوان زن ایفا خواهد کرد. چنین وضعیتی با ازدواج تفاوت ندارد. اما ما برعکس دارای نحوه زندگی بسیار قابل انعطافی هستیم که گاه به ما امکان میدهد که زیر یک سقف زندگی کنیم بیآنکه کاملاً با همدیگر باشیم.
به عنوان مثال، زمانی که ما خیلی جوان بودیم در هتل زندگی میکردیم، در رستوران غذا میخوردیم، گاهی با هم، گاهی با دوستان، اوقات تعطیل را هم اکثراً با هم میگذراندیم ولی البته نه همیشه؛ مثلاً من دوست داشتم پیادهروی کنم، سارتر نه؛ خوب، پس خودم به تنهایی میرفتم و او در آن مدت با دوستانش بود. این نوع آزادی که ما آن را در زندگی برای خود حفظ کرده بودیم عامل بسیار مؤثری بوده است که آن جنبه فلج کننده زندگی زناشویی نتواند بین ما رخ بنمایاند.
فکر میکنم که این خود عامل بسیار مهمتری از این واقعیت بوده است که ما با همدیگر ازدواج نکردهایم.
آلیس شوارتزر: بر اساس نوشتههای شما در کتاب خاطراتتان از خودم میپرسم که آیا شما میخواستید یک همسری را نفی کنید یا اینکه بیشتر مایل بودهاید به رابطه بین خودتان حق تقدم مطلقی بدهید که هر شخص سومی در این رابطه نقشی ثانوی داشته باشد؟
سیمون دوبووار: چرا، همین طور است!
ژان پل سارتر: چرا، ولی جای بحث دارد. این همان چیزی است که مرا دچار تناقضگویی نسبت به زنان دیگر میکند؛ زیرا آنها میخواهند که نقش اصلی را داشته باشند.
سیمون دوبووار: معنیاش این است که شخصهای سوم در زندگی سارتر و زندگی من از همان ابتدا میدانستند که در این مورد آنچنان رابطهای وجود دارد که همه کسانی را که در رابطه با آنها باشند تحت فشار خواهد گذاشت. و این مطلب اکثراً برای آنها چندان مطبوع نبوده است.
رابطه ما واقعاً تا اندازهای بر این شخص سومها تحمیل میشد. بنابراین میتوان این رابطه را مورد انتقاد قرار داد؛ زیرا همین رابطه گاه ایجاب میکرد که آدم در مقابل دیگران نتواند چندان دقیق و درست باشد.
آلیس شوارتزر: بنابراین رابطهتان بر پشت دیگران سنگینی میکرد؟
سیمون دوبووار: بله، دقیقاً.
آلیس شوارتزر: و این تصمیم ـ اگر چنین تصمیمی گرفته شده ـ که صاحب اولاد نشوید؟ یا اینکه شاید برای هر دو شما امری کاملاً بدیهی بوده؟
سیمون دوبووار: برای من که کاملاً بدیهی بود. البته نه سبب اینکه من از بچهها خوشم نمیآید… موقعی که من هنوز خیلی جوان بودم و تصمیم داشتم با پسرعمویم «ژاک» یک زندگی عادی زناشویی آغاز کنم، طبیعی است که فکر بچه را هم کرده بودم. اما رابطه من با سارتر به شکلی بود ـ بر شالودهای روشنفکرانه بود نه قراردادی، خانوادهای یا چیزی دیگر ـ که من هرگز آرزوی داشتن فرزندی را نکردم. من علاقه چندانی نداشتم که کپیهای از سارتر داشته باشم؛ خود او برایم کافی بود! ـ و علاقهای هم نداشتم که کپیهای از خودم داشته باشم ـ من برای خودم کافی بودم. نمیدانم، آیا پاسخ سؤال شما داده شد یا نه؟
ژان پل سارتر: موقعی که جوان بودم اصلاً فکرش را هم نکرده بودم که صاحب فرزند شوم.
آلیس شوارتزر: اکثراً گفته میشود که آدم بعدها، وقتی که خیلی دیر شده است، از گرفتن چنین تصمیمهایی پشیمان میشود. البته این مطلب را بیشتر در مورد زنها میگویند. آیا در زندگی شما چنین لحظاتی وجود داشته است، سیمون؟
سیمون دوبووار: به هیچ وجه! هرگز از اینکه صاحب فرزندی نشدهام افسوس نخوردهام، چراکه من نهتنها در رابطهام با سارتر، بلکه حتی با دیگر دوستان شانس زیادی آوردهام.
کاملاً برعکس، وقتی من رابطه زنان دیگری را که میشناسم با فرزندانشان و بیش از همه با دختران مشاهده میکنم میبینم که واقعاً چیز زشتی است و من از اینکه توانستهام از آن برهم، خوشحالم.
آلیس شوارتزر: من از اینکه شما به همدیگر «شما» خطاب میکنیم متعجبم. شما هر دو ـ پنج سال پس از ماه مه ۱۹۶۸ ـ کم و بیش وابسته به جنبش انقلابی هستید و آنطور که در این جنبش مرسوم است در آن همه همدیگر را «تو» خطاب میکنند. چرا شما یکدیگر را «شما» خطاب میکنید و اهمیت این کار برای شما در چیست، ژان پل سارتر؟
ژان پل سارتر: خوب، این من نبودهام که این کار را آغاز کرده است، این سیمون دوبووار است که به من «شما» میگوید، من هم ایرادی نگرفتهام و امروزه کاملاً به آن عادت کردهام. من دیگر اصلاً نمیتوانم به او «تو» بگویم ـ او بالاخره در این کار موفق شده است.
سیمون دوبووار: بله، برای من همیشه مشکل بوده است که به دیگران «تو» بگویم، نمیدانم چرا. با وجود این به پدر و مادرم «تو» میگویم و این خودش میتوانسته امکان «تو» گفتن به دیگران را به من بدهد. بهترین دوست من «زازا» به همه دوستانش «تو» میگفت اما به من «شما»، چون من به او «شما» میگفتم.
امروزه به بهترین دوستم «سیلوی»، «شما» میگویم. من تقریباً به همه «شما» میگویم، غیر از یکی دو نفری که «تو» گفتن را به من تحمیل کردهاند.
و من به «سارتر» شما میگویم. البته بدیهی است که ما پس از ۱۹۶۸، پس از آن همه سالها که عادت کرده بودیم، با گفتن «تو» به همدیگر، نمیتوانستیم نقش یک انقلابی را بازی کنیم… .
آلیس شوارتزر: خطمشی زندگی شما چگونه است؟ برای مثال، آیا شما همیشه حقیقت را به همدیگر میگویید؟
ژان پل سارتر: احساس میکنم که من همیشه حقیقت را گفتهام، اما من این کار را خود به خود انجام دادهام. لازم نبوده است که از من در این مورد سؤالی شود.
البته آدم همیشه بلافاصله آن را نمیگوید، شاید هشت یا چهارده روز دیرتر بگوید، اما آدم بالاخره همه چیز را میگوید، لااقل من میگویم! و شما… .
سیمون دوبووار: من هم همین طور. اما فکر میکنم از این مطلب نمیشود قاعدهای درست کرد. برای ما عملاً این مسئله روشن بود، ما روشنفکریم و کاملاً دقیق میدانیم ـ همانطور که سارتر گفته است ـ که فرقی نمیکند اگر آدم حقیقت را امروز یا هشت روز دیرتر بگوید، یا اینکه در ابرازش پیشقدم باشد و از این قبیل… اما نمیشود به همه زوجها توصیه کرد که همیشه حقیقت را با خشونت به همدیگر ابراز کنند.
گاهی اوقات حتی نوعی کاربرد حقیقت وجود دارد که به صورت اسلحهای خشن در میآید ـ مردها اکثراً از آن استفاده میکنند. آنها نهتنها همسرشان را فریب میدهند، بلکه حتی از اینکه این مطلب را به آنها بگویند نیز لذت میبرند، بیشتر از این برای آنکه از خودشان به سبب رابطه روشنشان با دیگران راضی باشند. من خیال ندارم برای کلمه «حقیقت» ارزش خاصی بتراشم، اگر آدم بتواند همه چیز را به خودش بگوید، سعادتی است اما این مسئله به تنهایی دارای ارزشی نیست.
آلیس شوارتزر: میخواهم از شما سؤالی بکنم که سطحی است اما به نظر من مهم میآید و آن هم درباره آن جنبه عملی زندگی شماست. اغلب بین زوجها، مسئله پول نقش بزرگی بازی میکند. مسائل مادی نقش بسیار مهمی دارند. آیا پول بین شما نقشی داشته است؟
ژان پل سارتر: بین ما نه. منظور این است که برای هر یک از ما پول بسیار اهمیت داشته، برای هر دو ما، اغلب حتی برای هر دو ما با هم؛ زیرا آدم باید زندگی کند. اما برای ما هرگز مسئلهای نبوده و هیچگاه بر رابطهمان تأثیری از خود بر جای نگذاشته. ما پول داشتیم، یا هر یک از ما که پول داشت آن را تقسیم میکرد. یا پول را قسمت میکردیم و یا جدا از هم بودیم.
سیمون دوبووار: زمانی که ما جوان بودیم، سارتر ارثیه بسیار کوچکی از مادربزرگش به ارث برده بود و من اصلاً دچار ناراحتی وجدان نبودم از اینکه آن را خرج کنم که هر دو ما بتوانیم سفر کنیم. ما هرگز قاعده بهخصوص و سختی برای این کار نداشتیم. اوقاتی پیش میآمد که من مجبور بودم مستقیماً با پول سارتر زندگی کنم و این دوران دو سه سالی پس از جنگ بود؛ زیرا میخواستم نویسندگی کنم ـ فکر میکنم کتاب «جنس دیگر» بود. اگر در آن زمان شغلی هم برای خودم پیدا میکردم ـ زیرا از تدریس کنارهگیری کرده بودم ـ قادر نبودم انجامش دهم و در آن زمان سارتر پول فراوانی داشت. این مسئله مرا ناراحت نمیکرد.
همین چند سال پیش بود که وضع مالیاش خراب شد و این بار من بودم که به دادش رسیدم. در این مورد ما مسئلهای نداریم. پول یکی مال دیگری هم هست، حتی اگر حساب و کتاب مالی ما جدا از هم باشد و نیازی هم به حساب پس دادن نباشد. من با پولم هر کاری مایل باشم میکنم و او هم همین طور اما به یک معنی هر دو پول یکی است.
آلیس شوارتزر: مایلم بار دیگر به اختصار به مسئله سکونت با هم اشاره کنم. شما تصمیم گرفتهاید که با یکدیگر در محل مشترکی زندگی نکنید. آیا این نوع زندگی کردن فقط مختص کسانی نیست که برخوردار از امتیازات مادی هستند؟
ژان پل سارتر: فکر میکنم چرا.
سیمون دوبووار: البته ما خیلی ثروتمند نبودیم و هر کدام از ما حقوق معلمی میگرفت و میتوانست مخارج یک محل سکونت در هتل را تأمین کند. اما اگر درآمد آدم خوب نباشد، بسیار مشکل است که آدم بتواند این همه مخارج را جبران کند. فکر جدا از هم زندگی کردن از آنجا به وجود آمد که ما هر دو نمیخواستیم خودمان را گرفتار یک خانه کرده باشیم. ما در هتل زندگی میکردیم.
من اصلاً نمیتوانستم تصور داشتن یک آپارتمان را داشته باشم. در آن زمان ما نهتنها مایل نبودیم با هم زندگی کنیم بلکه اصولاً نمیخواستیم در جایی ساکن باشیم.
آلیس شوارتزر: اما زمانی بود که شما در یک هتل با هم زندگی میکردید؟
سیمون دوبووار: اوه، بله.
ژان پل سارتر: اوه، بله.
سیمون دوبووار: بله خیلی زیاد و تقریباً همیشه در همان هتل، گاهی در طبقات مختلف و گاه در دوانتهای یک راهرو در همان هتل؛ اما با وجود این برخوردار از استقلال کامل بودیم.
آلیس شوارتزر: وقتی آدم چنین رابطه نزدیکی با کسی داشته باشد، متقابلاً یکدیگر را تحت تأثیر قرار میدهد. آیا میتوانید، ژان پل سارتر، یا شما، سیمون، به من بگویید در چه مواردی بر یکدیگر تأثیر گذاشتهاید؟
ژان پل سارتر: من میگویم که ما به طور کامل همدیگر را تحت تأثیر گرفتهایم.
سیمون دوبووار: برعکس، فکر میکنم اسمش را تأثیر نمیشود گذاشت بلکه باید به آن «اوسمز» (Osmose) گفت.
ژان پل سارتر: هر طور میل شماست. در مورد بعضی از سؤالها مثلاً نهتنها در مورد سؤالهای ادبی بلکه حتی در مورد مسائل زندگی نیز همیشه تصمیمی که ما با هم میگیریم شرط اصلی است و هر یک دیگری را تحت تأثیر قرار میدهد.
سیمون دوبووار: بله، درست همین را من «اسمز» مینامم. تصمیمها مشترکاً گرفته میشوند و فکرها تقریباً با هم توسعه و گسترش پیدا میکنند. به این ترتیب مواردی پیش میآید که سارتر مرا تحت تأثیر خود میگیرد. مثلاً او بیش از همه به فلسفه پرداخته و افکار فلسفی او را من پذیرفتهام. این تأثیرات از جانب او آمده است. چیزهای دیگر مربوط به خودم است. مثلاً نحوه خاص اینگونه زندگی کردن و نحوه سفر کردنمان در این موارد پافشاری من مؤثر بوده است. مثلاً زمانی که ما پول نداشتیم و سفر برایمان مشکلاتی فراهم میکرد، تحت چنین شرایطی، سارتر با علاقه به سفر میرفت اما آن از خودگذشتگیای که من از او انتظار داشتم ـ در هوای آزاد خوابیدن، پیاده رفتن و… ـ بر نمیآورد.
آلیس شوارتزر: معمولاً در چنین مواردی چگونه از خود عکسالعمل نشان میدادید؟ به مقابله برمیخاستید؟
ژان پل سارتر: نه، من کاری را انجام میدادم که باید میکردم.
سیمون دوبووار: اوه، او روش کاملاً مخصوصی برای دفاع از خود داشت. او یا شیشههای کوچک و قرصهایش را همراه میبرد و یا غیرقابل تحمل میشد… اما به طور کلی کاری را میکرد که باید بکند. و یک چیز دیگری هم بود که نباید آن را با نفوذ اشتباه گرفت. منظورم این عادت ما بود که هرچه را مینوشتیم به همدیگر نشان میدادیم. هرچه را که نوشتهام مورد انتقاد سارتر قرار گرفته است و تقریباً هرچه را که او نوشته است من با نظر انتقادی به آن نگاه کردهام. و گاهی عقایدمان یکی نبوده است. در مورد بعضی از کتابها به من گفته است: فکر میکنم در این باره موفق نشوید. بهتر است کنارش بگذارید… اما من ادامه دادهام. و گاهی به او میگفتم معتقدم که شما بهتر است به ادبیات بپردازید تا به فلسفه ـ و این زمانی بود که من خیلی جوان بودم اما او به کار خودش ادامه داد. خدا را شکر! با وجود این اتحاد، هر یک از ما مستقل است.
آلیس شوارتزر: آیا امروز، پس از این تجربیات طولانی معتقدید که توانستهاید تا اندازهای ـ و نمیگویم به طور کامل ـ خود را از چنگ روابط عادی بین مردم و زن و ایفای نقش متناسب با آن برهانید؟
سیمون دوبووار: فکر میکنم با این نحوه زندگی که ما انتخاب کردهایم نیازی به آن نباشد که اغلب نقش مؤنث را بازی کنم. به خاطر میآورم که تنها یک بار من این نقش را بازی کردم؛ زمان جنگ بود و کسی بایستی دنبال خواروبار و بلیت مسافرت و غیره میرفت و کسی به پخت و پز میرسید. البته بدیهی است که این کار را من انجام میدادم نه سارتر؛ چراکه او به سبب مرد بودنش در این مورد به هیچ وجه قادر به کاری نبود. اما من اغلب با مردان بسیاری سروکار داشتهام، بهخصوص با یکی از دوستان خیلی خوب، در این موارد این کارها را او انجام میداد؛ زیرا به طرز دیگری تربیت شده بود. کم و بیش پیشآهنگ بود و اغلب کارهای مالی را خودش انجام میداد. خانهداری را خودش میکرد و من اکثراً با او لوبیا پاک میکردم و به خرید میرفتم و از این قبیل کارها.
فکر نمیکنم که این حالت به رابطه من با سارتر بستگی داشت ـ چراکه او همین طور بود ـ بلکه بیشتر به سبب ناتوانی سارتر بود. اما این موضوع به سبب تربیت مردانه او بود که وی را از تمامی کارهای منزل دور نگه میداشت. فکر میکنم او فقط بلد است نیمرو درست کند.
ژان پل سارتر: بله، از همین قبیل.
آلیس شوارتزر: زنانی که دوست دارند زن را حداقل رهایی یافته ببینند، در کتاب خاطرات شما جملاتی یافتهاند که باعث سرخوردگیشان شده است… مثلاً جایی که شما درباره رابطهتان با «اولگا» صحبت میکنید، چنین مینویسید: «من دلگیر شده بودم» یا «عصبی شده بودم» یا چیزهایی از این قبیل «اما سارتر او را خیلی دوست داشت و به این جهت سعی کردم مسائل را از دید او نگاه کنم؛ چراکه برایم سازش با سارتر در هر شرایطی بسیار مهم بود».
من خاطره دیگری هم درباره شما، ژان پل سارتر، موقعی که از جنگ باز میگشتید دارم که گفتید سیمون، حالا وقت سیاست بازی است. و شما نوشتید: «پس ما دست به سیاست بازی زدیم.»
سیمون دوبووار: فکر نمیکنم چنین چیزی گفته باشم چون من یک زنم. بسیاری از دوستان من که خیلی نگران و آشفته بودند و نمیدانستند چه کار باید بکنند، درست همان عکس العملی را داشتند که من داشتم و اجازه دادند که قانعشان کنند. این درست یکی از امتیازات اوست او همیشه متوجه امکانات است ـ که گاه غیرممکن میشوند، اما او همیشه امکاناتی دست و پا میکند. علاوه بر این نهتنها من بلکه تقریباً تمام دوستان جوانمان یا دوستان هم سن و سال ما دنبالهرو او بودند.
قدرت تسلط و برتری او همانند کسی بود که در بازداشتگاه زندان باشد. بنابراین رابطه او چندان هم رابطه بین زن و مرد نبود. درباره جمله نخست من همیشه نیاز داشتم که در تمام موارد با سارتر دارای تفاهم باشم. آری؛ در مهمترین مسائل، این برای من همیشه الزامی بود. نمیدانم آیا برای شما… .
ژان پل سارتر: برای من هم مطمئناً همین طور.
سیمون دوبووار: فکر نمیکنم که شما فاصله زیادی از ما گرفته بودید.
آلیس شوارتزر: آیا شما هم چنین جملهای را میگفتید؟
ژان پل سارتر: بله، مطمئناً.
آلیس شوارتزر: از دو سال پیش به این طرف شما، سیمون، کم و بیش با جنبش زنان پیوند داشتهاید. بعداً دربارهاش صحبت خواهیم کرد. الان میخواهم فرصت را مغتنم بشمارم و از شما، ژان پل سارتر، سؤال کنم: نظرتان درباره مبارزات مستقل آزادیخواهی زنان چیست؟
ژان پل سارتر: منظورتان از «مستقل» چیست؟
آلیس شوارتزر: مبارزه تشکیلات یا گروههای زنان بدون وجود مردان.
ژان پل سارتر: آنچه مربوط به رابطه بین زن و مرد میشود، با نظر سیمون دوبووار کاملاً موافقم. اما آنچه مربوط به تشکیلات بدون وجود مردان میشود اغلب از خودم سؤال کردهام که آیا چنین چیزی ضروری است؟ در این لحظه نمیتوانم دربارهاش تصمیم بگیرم؛ زیرا میبینم که چنین مبارزهای برای زنان ضروری است اما از خودم میپرسم آیا این روش مبارزه درست است، آیا شکل دیگری از مبارزه که مردان نیز در آن شرکت داشته باشند وجود ندارد؟
سیمون دوبووار: اما مردان هیچگاه مانند زنان فکر نمیکنند.
ژان پل سارتر: شما همیشه این مطلب را به من گفتهاید.
سیمون دوبووار: بله، دقیقاً.
ژان پل سارتر: شما باید اقرار کنید که در این مورد اعتمادی به من ندارید.
سیمون دوبووار: حتی شما که از نظر تئوری و ایدئولوژی کاملاً پیشرو رهایش Emanzipation زنان هستید؛ مع الوصف آنچه را که زنان ـ و من هم با آنها ـ تجربیات زنان مینامیم تأیید نمیکنید. مسائلی وجود دارد که شما نمیتوانید درک کنید. «سیلوی» و من اکثراً به این سبب به شما اعتراض میکنیم؛ زیرا مسائلی وجود دارد که شما به سادگی نمیتوانید درک کنید. مثلاً آنچه «آلیس» اخیراً در این مورد که دیگر به سبب مزاحمتهای بسیار نمیتواند در خیابانهای رم گردش کند گفته جزو تجربیات شما به عنوان یک مرد قرار ندارد. و موقعی که من این مطلب را برایتان تعریف کردم گفتید: «حرفهایی که شما برایم تعریف میکنید چندان به من ربط پیدا نمیکند؛ زیرا در مقابل زنان هرگز حالت تهاجمی نداشتهام.»
آلیس شوارتزر: ولی پاسخ شما مرتجعانه است. آیا ممکن است بگویید «وجود طبقه چندان هم بد نیست؛ زیرا من، ژان پل سارتر، هرگز به یک کارگر ستم روا نداشتهام؟»، شما هرگز جرئت ابراز چنین نظری را ندارید.
ژان پل سارتر: اما مثال شما درست با مسئله نمیخواند.
سیمون دوبووار: با وجود این چندان هم از مسئله دور نیست. حتی برای حسننیتدارترین مرد هم مشکل است، بهخصوص از نسل سارتر؛ زیرا من آدمهای جوانتری را هم میشناسم، سی و پنج سالههایی که در برابر حملات تهاجمی به طرزی حساس عکسالعمل از خود نشان میدادند ـ که به زنان هم سن و سال خود رنج و ستمی روا شود.
اما فکر میکنم مطلب دیگری هم وجود دارد: زمانی که جوان بودم، هرگز مورد چنین حملاتی قرار نگرفتم. ظاهراً مردان تا اندازهای تغییر کردهاند. فکر میکنم مسئله «رهایش» زنان باعث شده که مردان بیش از گذشته حالت خصمانهای نسبت به زنان پیدا کنند و نسبت به زمان ما، تجاوزکارتر، مزاحمتر، طعنهزنتر و نفرتانگیزتر شدهاند.
آلیس شوارتزر: ژان پل سارتر، شما گفتهاید که در مورد مسائل زنان از نظر تئوری با سیمون دوبووار توافق دارید. بنابراین شما قبول دارید که نوعی استثمار خاص وجود دارد که از سوی نظام اجتماعی و مردان نسبت به زنان روا میشود. و اگر اشتباه نکنم، تئوری سیاسی و اعمال شما به استثمارکنندگان حق میدهد؛ منظور این است که شما هرگز به خودتان حق نمیدهید که برای یک کارگر تکلیف معین کنید که چگونه رفتاری داشته باشد یا چگونه باید به خود سازمان دهد. پس چطور ممکن است که مسئله زنان تا این اندازه برای شما بدیهی نیست.
ژان پل سارتر: ابتدا باید بگویم که سیمون در این مورد که من اصلاً فاقد این تجربه هستم که بدانم معنی تحقیر زن چیست؛ زیرا من مرد هستم، اغراق میکند. اما هر بار که زنان دور و بر من برایم تعریف میکنند که طی روز قربانی چنین تعقیبهایی شدهاند، خلع سلاح میشوم. در این باره تجربهای کسب کردهام که برایم امکان داشته، تجربه شما را نمیتوانم دقیقاً داشته باشم.
اما من تجربه انسانی را دارم که انسانهای دیگر را دوست دارد و معتقد است که با آنها به طرز ناشایستی رفتار میشود. در این مورد کافی است. شما اصلاً چه میخواهید؟
آلیس شوارتزر: از پنج سال پیش به این طرف در امریکا و در دیگر کشورهای غربی زنانی هستند که در جنبشهای انقلابی شرکت دارند و از تجربیات خود نتیجهگیریهایی میکنند؛ به عبارت دیگر زنانی هستند که در حضور مردان، حتی با حسن نیتترین آنان (زیرا چنین مردانی وجود دارند) شجاعت خود را از دست میدهند: ساختهای (Structur) بسیار ظریفی از سیادت وجود دارد که باعث میشود زنان در حضور مردان نتوانند خود را از چنگ آنان برهانند. به این علت، بار دیگر تکرار میکنم، از اینکه شما تصور و پاسخ روشنی از این خواستهها و حقوق زنان برای ایجاد یک گروه سیاسی ندارید، تعجب میکنم. این فقط یک دوره عبور از یک مرحله به مرحله دیگر است نه هدف نهایی.
ژان پل سارتر: من بر این عقیدهام که زنان در عمل مورد تعقیب قرار میگیرند و مردها بزرگترین زحمت را به خود میدهند تا با آنان، همانطور که سیمون دوبووار توصیف کرده است، به عنوان جنس دیگر رفتار کنند. من تصدیق میکنم که چنین گروههایی باید وجود داشته باشد. من فقط گفتهام به عقیده من این گروهها که همیشه به تنهایی دور هم جمع میشوند، حق مطلب را درباره تنهایی زنان ادا نمیکنند. بایستی جلساتی تشکیل میشد که در آنها مردان نیز میتوانستند شرکت داشته باشند. این یک مسئله خاصی است که به تمامی آنچه گفته شد بستگی ندارد.
منظورم این است که زنان در عمل ـ هر طور که میل شما باشد ـ استثمارشدگانی از نوع بهخصوص هستند. این مسئله ربطی به کارگران ندارد و استثمار آنان هم شبیه استثمار کارگران نیست. کارگر به طرز خاصی استثمار میشود و زن به طریقه دیگری؛ حتی اگر آنها زن کارگر هم نباشند! نه شکل این استثمار با آن دیگری شبیه است و نه حد و مرز آن.
به این ترتیب است که من معتقدم رابطه بین زن و مرد و یا مرد و زن ـ هر طور که میل شماست ـ در عمل یک رابطه استثماری است. ولی من نمیدانم غیر از آنکه مسئله را به این شکل برملا کنم چه کاری ممکن است از دستم برآید.
سیمون دوبووار: من ناچارم اضافه کنم که او تبلیغات خوبی نزد دوستانش در “Liberation” کرده است تا مثلاً آنها را قانع کند که زنان را در روزنامههایشان به کار بگمارند و نسبت به مسائل آنها دلسوزی کنند؛ به عنوان مثال این روزنامهها درباره سقط جنین مطالب بسیار مفیدی چاپ کردهاند و او حتی تلاش کرده است که آنها را از تعصباتشان برهاند. او علیه تعصبات رفقای جوانش دست به مبارزه زد؛ زیرا قسمت اعظم آنها کم و بیش با تمام رادیکال بودنشان آدمهای متعصبی هستند.
آلیس شوارتزر: بسیاری از مردم شما را به عنوان یار و همراه سارتر میشناسند اما از سارتر هرگز به عنوان یار و همراه سیمون نام برده نشده است. آیا این تبعیض در رابطه شما تأثیر نیافته است؟ آیا این مسئله دلگیرتان نکرده، آشفتهتان نساخته، بر شما گران نیامده؟
سیمون دوبووار: این مسئله به هیچ وجه بر رابطه من با سارتر تأثیری از خود بر جای نگذاشته است. این که تقصیر سارتر نیست. علاوه بر این مرا هم زیاد از کار باز نداشته است؛ زیرا با آنچه من نوشتهام توانستهام تا اندازهای توجه دیگران را به خودم جلب کنم و رابطه شخصی با زنان و یا خوانندگان برقرار نمایم.
بدیهی است گاهی اوقات وقتی در نقدی میخواندم که اگر من با سارتر روبهرو نمیشدم هرگز حتی یک سطر هم چیز نمینوشتم؛ یا اینکه این سارتر بوده است که مسیر زندگی ادبی مرا تعیین کرده است؛ یا حتی ـ آن طور که معدودی گفتهاند ـ سارتر تمامی کتابهای مرا نوشته است، البته ناراحت میشدم.
آلیس شوارتزر: شما، ژان پل سارتر، در مقابل این اتهامات چه عکسالعملی داشتهاید؟
ژان پل سارتر: به نظرم مسخره میآمد. من هرگز به این گونه مطالب اعتراض نکردهام؛ زیرا آنچه گفته شده شایعهای بیش نبوده و واقعاً مقالهای جدی در این باره ننوشتهاند.
برای من شخصاً فرقی نمیکرد ـ نه به این سبب چون من مرد هستم و بر مردیت خود آگاه، بلکه به این علت چون آنچه گفته میشد شایعه بود و فاقد هر گونه اهمیت. این شایعه هرگز به عنوان یک دلهره یا تهدید بر رابطه ما سایه نینداخته است.
ترجمه: هوشنگ طاهری
منبع: ماهنامه ی سخن (به سردبیری پرویز خانلری)، دوره ی ۲۳، شماره ی ۱۲، صص۲۲-۶۰۹
تمام افکار خود را روی کاری که انجام میدهید متمرکز کنید,پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند.