تنهایی را ترجیح میدهم
به تن هایی که با من هستند و روحشان با کس دیگه
همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور ِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.
غبار ِ تیره ی تسکینی
بر حضور ِ وَهن
و دنج ِ رهایی
بر گریز ِ حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق ، آی عشق
رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.
نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود. اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید. هر سه دختر خانواده برونته مردنی و رنگ پریده بودند. آنها اجازه نداشتند....
ﻗﺎﺭﺋﻪ ﺍﻟﻔﻨﺠﺎﻥ / ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ
ﺟَﻠَﺴَﺖ
ﻧﺸﺴﺖ
ﺟَﻠَﺴَﺖ ﻭﺍﻟﺨﻮﻑُ ﺑﻌﯿﻨﯿﻬﺎ
ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ
ﺗﺘﺄﻣَّﻞُ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﺍﻟﻤﻘﻠﻮﺏ
ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻭﺍﮊﮔﻮﻧﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ
ﻗﺎﻟﺖ : ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ .. ﻻ ﺗَﺤﺰَﻥ
ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﭘﺴﺮﻡ
ﻓﺎﻟﺤُﺐُّ ﻋَﻠﯿﮏَ ﻫﻮَ ﺍﻟﻤﮑﺘﻮﺏ
ﻋﺸﻖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺍﻟﺤُﺐُّ ﻋَﻠﯿﮏَ ﻫﻮَ ﺍﻟﻤﮑﺘﻮﺏ
ﻋﺸﻖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ، ﻗﺪ ﻣﺎﺕَ ﺷﻬﯿﺪﺍً
ﻣﻦ ﻣﺎﺕَ ﻋﻠﻰ ﺩﯾﻦِ ﺍﻟﻤﺤﺒﻮﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺳﺖ .
ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ، ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ
ﭘﺴﺮﻡ ﭘﺴﺮﻡ
ﺑﺼﺮﺕ،ﺑﺼَّﺮﺕُ .. ﻭﻧﺠَّﻤﺖ ﮐﺜﯿﺮﺍً
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻭﮔﺮﺩﺵ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﻟﮑﻨّﯽ .. ﻟﻢ ﺃﻗﺮﺃ ﺃﺑﺪﺍً ﻓﻨﺠﺎﻧﺎً ﯾﺸﺒﻪُ ﻓﻨﺠﺎﻧﮏ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻫﯿﭻ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺗﻮ
ﺑﺼﺮﺕ،ﺑﺼَّﺮﺕُ .. ﻭﻧﺠَّﻤﺖ ﮐﺜﯿﺮﺍً
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﻟﮑﻨّﯽ .. ﻟﻢ ﺃﻋﺮﻑ ﺃﺑﺪﺍً ﺃﺣﺰﺍﻧﺎً ﺗﺸﺒﻪُ ﺃﺣﺰﺍﻧﮏ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺗﻮ
ﻣﻘﺪﻭﺭﮎ ﺍﻥ ﺗﻤﻀﻰ ﺃﺑﺪﺍ ﻓﻰ ﺑﺤﺮ ﺍﻟﺤﺐ ﺑﻐﯿﺮ ﻗﻠﻮﻉ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ، ﺑﯽ ﺑﺎﺩﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭﺗﮑﻮﻥ ﺣﯿﺎﺗﮏ ﻃﻮﻝ ﺍﻟﻌﻤﺮ، ﮐﺘﺎﺏ ﺩﻣﻮﻉ
ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ
ﻣﻘﺪﻭﺭﮎ ﺃﻥ ﺗﺒﻘﻰ ﻣﺴﺠﻮﻧﺎ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﺎﺀ ﻭﺑﯿﻦ ﺍﻟﻨﺎﺭ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ
ﻓﺒﺮﻏﻢ ﺟﻤﯿﻊ ﺣﺮﺍﺋﯿﻘﻪ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻫﺎ
ﻓﺒﺮﻏﻢ ﺟﻤﯿﻊ ﺳﻮﺍﺑﻘﻪ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﻫﺎ
ﻭﺑﺮﻏﻢ ﺍﻟﺤﺰﻥ ﺍﻟﺴﺎﮐﻦ ﻓﯿﻨﺎ ﻟﯿﻞ ﻧﻬﺎﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺳﺎﮐﻦ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ
ﻭﺑﺮﻏﻢ ﺍﻟﺮﯾﺢ ﻭﺑﺮﻏﻢ ﺍﻟﺠﻮ ﺍﻟﻤﺎﻃﺮ ﻭﺍﻻﻋﺼﺎﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ، ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻫﺎ
ﺍﻟﺤﺐ ﺳﯿﺒﻘﻰ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ
ﺃﺣﻠﻰ ﺍﻻﻗﺪﺍﺭﯾﺎﻭﻟﺪﯼ
ﭘﺴﺮﻡ ﻋﺸﻖ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻫﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
ﺑﺤﯿﺎﺗﮏ ﯾﺎﻭﻟﺪﻯ ﺍﻣﺮﺍﺓ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺯﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻋﯿﻨﺎﻫﺎ ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻤﻌﺒﻮﺩ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﮑﻮﻫﻤﻨﺪ
ﻓﻤﻬﺎ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﮐﺎﻟﻌﻨﻘﻮﺩ
ﻟﺒﺎﻥ ﺍﺵ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺿﺤﮑﺘﻬﺎ ﺃﻧﻐﺎﻡ ﻭﻭﺭﻭﺩ
ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎ
ﻭﺍﻟﺸﻌﺮ ﺍﻟﻐﺠﺮﻯ ﺍﻟﻤﺠﻨﻮﻥ ﯾﺎﺳﺎﻓﺮ ﻓﻰ ﮐﻞ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ
ﻭ ﻣﻮﯼ ﮐﻮﻟﯽ ﻭﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻗﺪ ﺗﻐﺪﻭ ﺃﻣﺮﺃﺓ ﯾﺎﻭﻟﺪﻯ ﯾﻬﻮﺍﻫﺎ ﺍﻟﻘﻠﺐ ﻫﯽ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ
ﭘﺴﺮﻡ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺵ ﺩﺍﺭﺩ
ﻟﮑﻦ ﺳﻤﺎﺀﮎ ﻣﻤﻄﺮﺓ
ﺍﻣﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭﻃﺮﯾﻘﮏ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﻣﺴﺪﻭﺩ
ﻭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﻪﺍﺳﺖ
ﻓﺤﺒﯿﺒﺔُ ﻗﻠﺒﮏَ .. ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ ﻧﺎﺋﻤﺔٌ ﻓﯽ ﻗﺼﺮٍ ﻣﺮﺻﻮﺩ
ﭘﺴﺮﻡ ! ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﺕ ﺩﺭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﮐﺎﺧﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺒﺎﻧﺎﻥ
ﻣﻦ ﯾﺪﺧُﻞُ ﺣُﺠﺮﺗﻬﺎ ﻣﻦ ﯾﻄﻠﺐُ ﯾَﺪَﻫﺎ ..
ﻫﺮﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺶ ﮐﻨﺪ
ﻣﻦ ﯾَﺪﻧﻮ ﻣﻦ ﺳﻮﺭِ ﺣﺪﯾﻘﺘﻬﺎ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭘﺮﭼﯿﻦ ﺑﺎﻏﺶ ﺷﻮﺩ
ﻣﻦ ﺣﺎﻭﻝَ ﻓﮏَّ ﺿﻔﺎﺋﺮﻫﺎ ..
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻩ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﺸﺎﯾﺪ
ﯾﺎ ﻭﻟﺪﯼ.. ﻣﻔﻘﻮﺩٌ .. ﻣﻔﻘﻮﺩ
ﭘﺴﺮﻡ ، ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ
ﺳﺘﻔﺘﺶ ﻋﻨﻬﺎ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻓﻰ ﮐﻞ ﻣﮑﺎﻥ
ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ
ﻭﺳﺘﺴﺄﻝ ﻋﻤﻬﺎ ﻣﻮﺝ ﺍﻟﺒﺤﺮ ﻭﺳﺘﺴﺄﻝ ﻓﯿﺮﻭﺯ ﺍﻟﺸﻄﺄﻥ
ﺍﺯ ﻣﻮﺝ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﻫﺎﯼ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ
ﻭﺗﺠﻮﺏ ﺑﺤﺎﺭﺍ ﻭﺑﺤﺎﺭﺍ ﻭﺗﻔﯿﺾ ﺩﻣﻮﻋﮏ ﺃﻧﻬﺎﺭﺍ
ﻭ ﺩﺭ ﻣﯽ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺕ
ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭﺳﯿﮑﺒﺮ ﺣﺰﻧﮏ ﺣﺘﻰ ﯾﺼﺒﺢ ﺃﺷﺠﺎﺭﺍ
ﻭﻏﻢ ﺍﺕ ﮐﻪ ﻓﺰﻭﻧﯽ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺳﺮ ﺑﺮﻣﯽﮐﺸﻨﺪ
ﻭﺳﺘﺮﺟﻊ ﯾﻮﻣﺎ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻣﻬﺰﻭﻣﺎ ﻣﮑﺴﻮﺭ ﺍﻟﻮﺟﺪﺍﻥ
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﻭﺳﺘﻌﺮﻑ ﺑﻌﺪ ﺭﺣﯿﻞ ﺍﻟﻌﻤﺮ
ﻭ ﭘﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﺄﻧﮏ ﮐﻨﺖ ﺗﻄﺎﺭﺩ ﺧﯿﻂ ﺩﺧﺎﻥ
ﺩﺭ ﭘﯽ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﻓﺤﺒﯿﺒﺔ ﻗﻠﺒﮏ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻟﯿﺲ ﻟﻬﺎ ﺃﺭﺽ ﺃﻭ ﻭﻃﻦ ﺃﻭ ﻋﻨﻮﺍﻥ
ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺕ ﻧﻪ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ
ﻣﺎ ﺃﺻﻌﺐ ﺃﻥ ﺗﻬﻮﻯ ﺃﻣﺮﺃﺓ ﯾﺎﻭﻟﺪﯼ ﻟﯿﺲ ﻟﻬﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ
ﻭ ﭼﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﻧﺰﺍﺭ ﻗﺒﺎﻧﯽ
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
احساسات بیان نشده هیچ وقت فراموش نمی شوند.
آلبر کامو فقط ۴۴ سال داشت که در تاریخ ۱۰ دسامبر ۱۹۵۷ نوبل ادبی را دریافت کرد. او در سخنرانی نوبلاش طرحی از التزام و تعهد نویسنده بهدست میدهد و میگوید:
«هدف هنر نه وضع قانون و نه قدرتطلبی است. وظیفه هنر، درک کردن است. هیچ اثر نبوغآمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند یک سرباز بشریت است و نه فرمانده. او قاضی نیست بلکه از قید قضاوت آزاد است. او نماینده دائمی نفوس زندگان است.»
zamaaneh
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
در راه است
بوى نو شدن مى آید
ولى تو همیشه، همان
" کهنه رفیق من بمان "
فروغ فرخزاد
شاخه ی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره می روید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بال هایی از برگ در می آورد
و در آب می افتد
با جوی ها می درخشد
و غوطه ور در آب
برق می زند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانه ی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم می رقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستاره ها می درخشند
و چرا لب هایم از صبح روشن ترند
می خواستم این عشق را تکه تکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دست هایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم می پرسند که من زندانی کیستم
" هالینا پوشویاتوسکا "
ترجمه : محسن عمادی